امام مهدی (عج)
او نگران ما بود و خدا را از خود خدا برای ماگدایی میکرد
شنبه 19 فروردين 1391برچسب:, :: 18:25 :: نويسنده : نیلوفر به نام خدای مهربون استادم میگفت اگه دیگه نا نداری یه راند دیگه مبارزه کن اگه قدرت گارد گرفتن نداری یه راند دیگه مبارزه کن اگه از دماغت خون میاد و حاضری حریفت با یه مشت خاک زمینت کنه یه راند دیگه مبارزه کن اگه پاهات نمیتونن دیگه وایسن یه راند دیگه مبارزه کن و بدون کسی که همیشه یه راند دیگه مبارزه میکنه همیشه برنده است. همیشه جمله اش رو زمزمه میکردم همیشه میترسیدم اما بالاخره تصمیم گرفتم که تحت هر شرایطی یه راند دیگه مبارزه کنم اون روز با تصمیمم گذشت فرداش حاضر شدم قرار بود برم با دوستام کوه نوردی! سوار ماشینم شدم نمیدونم چرا جاده اینقدر خلوت بود پیچ هارو با سرعت کم با دنده2 رد میکردم!!!!!!!!! آخه خلوت بود هوا مطلوب بود شیشه رو دادم پایین تا هوای تازه بیاد وای که چه عالی بود. اما دیری نگذشت که صدای جیغی نظرم رو جلب کرد ماشین رو سریع نگه داشتم صدا مدام میومد قطع نمیشد صدا از ترس بود ماشین رو پارک کردم دلم چه شوری داشت نتونستم تحمل کنم به طرف صدا رفتم باید دره رو میرفتم پایین اما اونقدر ها هم شیب نداشت تمام عزمم رو جزم کردم رفتم پایین صدا هر لحظه بیشتر میشد نمیدونستم با چه صحنه ای مواجه میشم اما تو دلم فقط خدا خدا میکردم منم ترسیده بودم یه دره دیگه رو پایین رفتم ترسم بیشتر میشد چون میدیدم از جاده خیلی دور شدم ولی چاره دیگه ای نبود ادامه دادم بالاخره به محل صدا رسیدم نمیتونستم باور کنم چی دارم میبینم همش فکر میکردم خوابه دوست داشتم داد بزنم مامان بیدارم کن من نباید بخوابم اما خواب نبود! دیدم آدم هایی سیاه پوش بودن که شمشیر به دست بودن و داشتند سلاخی میکردم یه آدم های بدبخت بیچاره ای که خیلی لاغر بودن صدای جیغ از داخل اون کلبه می امد که نزدیک اون آدم ها بود کار از کار گذشته بود یکی رو طناب داری بود که سلاخی شده بود از ترسم خودم رو پشت یه سنگ پنهان کردم میخواستم فرار کنم اما صدای اونایی که داخل کلبه بودن چی؟صدای بچه م داخلشون بود گوشی رو برداشتم لعنتی مزخرف آنتن نداشت هر کاری کردم هیچ شماره ای رو نمیگرفت تو دلم انگار خودم هر لحظه جا میزدم اما اگه فرار میکردم چی ؟ استادم میگفت اگه همه چی بده و خرابه و دلهره آور ورعب آور یه راند دیگه مبارزه کن ! دیگه بدون اینکه فکر کنم چهاردست و پا رفتم به سمت پشت کلبه صدای قلبم رو میتونستم بشنوم پشت در با زنجیر بسته شده بود اما میشد بازش کرد دستام میلرزید ولی بازش کردم داخل کلبه یه دفعه ساکت شد همه شون ترسیده بودن گفتم نترسید اومدم کمک کنم بیاید باید از اینجا بریم بدوید دیگه بدو همه با جیغ شروع کردن به فرار کردن اکثر اون ها بچه سال بودن موندم تا آخرین نفر بره به اونا گفتم آروم تر برید که متوجه شما نشن اما یکی از اون ها گفت: نترس اونا ناشنوا هستند نمیشنوند خیالم کمی راحت شد تا آخرین نفر رفت که یه دفعه یکی از اون آشغالا اومد هر دو از دیدن هم جا خوردیم تا میخواست بدودکه بقیه رو خبر کنه پامو بالا بردم محکم زدم تو گیج گاهش اما از بخت بد اونا متوجه شدن میخواستم به همون طرف که اونا رفتن برم اما نه ! شاید دوباره اونا اسیر بشن شمشیر همون که بیهوشش کردم رو برداشتم اما اونا سر راهم رو گرفتن یکی تو دلم گفت : هر وقت ترسیدی یه راند دیگه مبارزه کن تو دلم گفتم من تو مسابقات اینمه مبارزه کردم این بار هم میتونم فقط فرقش اینه که الان شمشیر دارم اون موقع نداشتم نمیدونم چرا تعدادشوت اینهمه زیاد شد حدود50نفر میشدند دورم حلقه زدند یکی اومد وسط که خیلی اندام ورزیده ای داشت میدونم که میخواست مبارزه کنه شمشیر رو بالا بردم استادم یاد داده بود که هروقت حریفت گنده و قد بلند بود از چه حرکت هایی استفاده کنی قدم های تند برداشت اومد سمتم شمشیرش رو رو پایین اورد که بزنه گردنم رو قطع کنه اما جا خالی دادم جلوی ضربه اش رو گرفتم یه ضربه دیگه و یکی دیگه من اهل کم اوردن نبودم اما تمام نیروم رو عزم کردم و شمشیر رو از پهلوش رد کردم رو زمین غلطید دونفر دیگه اومد دوباره شروع شد خیلی سخت بود نفس گیر بود من داشتم همه سعیم رومیکردم که برای اون بچه ها وقت بخرم که بیشتر دور بشن میدونستم بعد از من نوبت اوناست خودم هم تعجب کرده بودم انگار خدا یه نیروی تازه به من داده بود میوتنستم هم ضد حمله کار کنم هم حمله کنم یکی دیگه اضافه شد انگار بزرگ اونا بود شدند 3نفر !دستم زخمی شد اما هنوز که رو تنم بود ! یه مشتی بهم زد که فکر کنم دندهام شکست نفسام خوب بالا نمی یومد خوردم زمین اما بلند شدم اما با پاش ضربه محکمی تو سرم زد سرم گیج می رفت میخواستم بلند شم اما نتونستم اومد بالا سرم وایساد شمشیرش رو به حالت عمود بالا گرفت میخواست بیاره پایین اما نگاهم کرد رو صورتم دولا شدو گفت: بعد از اینکه کشتمت تیکه تیکه های جسدت رو هر جای شهر آویزون میکنم اون موقع میبینی مردم شهر میگن چشمش کور دندش نرم حقش بود هر کی تو این دوره زمونه به یکی دیگه کمک کنه سزاش همینه میبینی کار تو فایده ای نداره من هم جزو هم شهری تو هستم من قدرت گرفتم با بی مهری آدما من بزرگ شدم با نقاب زدن آدما من بالاترین شدم با کلاشی آدما آره من این شدم با بی خدا بودن آدما حالا زخم تیز این تیغ رو بچش که تو آخرین نفر هستی که ایثار میکنی بالاخره این زنجیر باید یه جایی پاره میشد مطمئن باش همون آدمایی که تو الان فراریشون دادی فردا میشن مثل من چون میگن اگه تو جنگ نبریم سلاخی میشیم پس باید سلاخی کنیم مردمو! حرفاش واسم سنگین بود اما هنوز شمشیر تو دستم داد زدم خدا یا کمک کن شمشیر رو زدم تو شکمش رو زمین غلطید باورش نشد امابهش گفتم : باید این زنجیر یه جا پاره میشد حالا چشیدی ؟ یارانش اومدن جلو واسه انتقام چشمام رو بستم میدونستم الان مرگ تقدیر منه اما زمین لرزید همه اونا به هم نگاه کردن اما من افتادم تنم یخ کرده بود خون زیادی از دست داده بودم اما انگار سد شکسته بود اما اونجا سدی هم آخه نبود اما انگار رودخانه عظیمی به طرف همه ما اومد همه اونا پا به فرار گذاشتن اما آب زیاد هم ویرانگره !اما این روخانه عظیم انگار از وسط نصف شده بود دورود که به موازی هم با سرعت وحشتناکی میومدند من وسط بودم آب رد شد چشمام رو بستم همیشه از غرق شدن واهمه داشتم آخر هم نصیبم شد صدای فریاد اونا میومد که داشتن غرق میشدن اما من چرا زنده بودم گرمای نفس کسی به صورتم میخورد چشمام رو باز کردم چهره اش غریبه بود نمیدونم اطرافم چه خبر بود از چپ و راست من آب میرفت یا سیل نمیدونم ولی زیاد بود نگاهش که مهربون بود گفت :نترس من همونم که لعنتش نکردی ! گریه ام گرفت و گفتم : شما مثل اون کسی هستی که معلمم گفت رودخانه نیل رو از وسط نصف کرد و قوم بنی اسراییل رو نجات داد بقلم کرد وگفت هیچی نگو باید زنده بمونی این زنجیر نباید پاره بشه من تو این دنیا نیستم اما تو که هستی پس باید باشی از درد از هوش رفتم چشمام رو باز کردم تو بیمارستان بودم گیج بودم یه پرستار کنارم بود گفت: تو خیلی خوش شانسی که زنده موندی میگن تو دره پیدات کردند که اونجا سیل اومده بود اما تو چه جوری زنده موندی الله اعلم؟ دلم گرفت نمیدونم چی شده بود چند روز گذشت نمیتونستم باور کنم هر چی بود خواب بود حداقل زخم هام اینو نمیگفت بالاخره تونستم بلند شم رفتم سراغ کمد لباس هام! کتم رو برداشتم یه کاغذ افتاد بیرون مثل یه نامه بود نامه رو برداشتم بوی همون آدمی رو میداد که سیل رو از وسط نصف کرده بود باز کردم نوشته بود: سلام وقتی خوب شدی بیا به همون محل باهات حرف دارم عزیزم منتظرتم. لباسم رو پوشیدم یه جوری از اونجا در رفتم با هر دردسری بود خودمو رسوندم هنوز میترسیدم نمیدونستم چی در انتظارمه اما بالاخره رفتم همه جا گل و لای بود لاشه های اون کلبه رو دیدم دیگه شک نداشتم که اتفاق افتاده بود اما کسی اونجا نبود هیچ کس! رامو از اونجا دور کردم رفتم به همون سمت که آب اومده بود احساس میکنم دندهام هنوز جوش نخورده بود آه نشستم رو یه تخته سنگ هنوز اتفاقات جلو چشمام بود به آسمون نگاه کردم چه پر ستاره بود ! سرم رو زانوهام گذاشتم نمیخواستم بخوابم شروع کردم به خمیازه کشیدن صدای خش خش برگ نظرم رو جلب کرد نگاهم رو برگردوندم خودش بود بلند شدم اومد رو به روم وایساد و گفت: حالت خوبه بهتری؟ -خوبم ممنونم --چهرت رنگ پریده است -نگران من نباشید بهترم اینقدر منتظرم نزارید نمیدونم میدونید یا نه که چقدر تو سرم سولای بی جواب دارم؟ -میدونم من از احوالت باخبرم -پس با من حرف بزن -آره اتفاق افتاده بود همه چی ! خیلی درد کشیدی میدونم اما فاصله من با تو زیاد بود طول کشید تا بهت برسم -شما گفتی که کسی هستی که من لعنتش نکردم یعنی چی ؟ -من تو یه زمانی پیامبر کسانی بودم که داشت بهشون ظلم میشد سلاخی میشدند خدا خواست و منو وسیله کرد و نجاتشون دادم اون مال گذشته بود که این طور شد اما حالا هر تغییری که الان اتفاق افتاده شده مقیاس من ! خیلی سخته یا چه جوری بگم : خیلی زشته که الان آدما خودشون رو بالا میبرن به واسطه هر دینی که دارن و دیگری رو نقص میکنن به خاطر چیزی که هستند ای وای بر من ای کاش یاد میگرفتن دین حقیقی در دوست داشتن همدیگر است صرف نظر از زن یا مرد بودن! میدونی حتی تاریخ پیامبران هم شده بازیچه دست آدما -من به شما حق میدم سخته اما من الان گیج شدم اونا کی بودن؟ -اون خودش به تو نگفت که کیه؟ -چرا گفت اما باورش سخت بود اما شما با اون معجزه چی واقعی بود ؟ -خدا اینقدر تو زمان شما کمرنگ شده که حتی معجزه هم دور از ذهن شده میدونی وقتی اون روز واسم نامه نوشتی و گذاشتی ته کمدت و دیگه نگاهش نکردی من دلم گرفت که چرا اون بچه منو صدا میکنه اما نمیشه کنارش بود اما حالا تو بزرگ شدی و درست زمانی که وجودم میتونست بهت کمک کنه اومدم -من دوست داشتم و دارم راستش اون موقع ها دلم خیلی میخواستت با خودم میگفتم عجب جایی پیش خدا داشته که دریا رو به خاطرش شکافت همیشه به شما حسودیم میشد اما فکر نمیکردم یه روزی کنارت باشم -منم تورودوست و دوست دارم کنارت باشم که تو آخرین حلقه زنجیر از بین نری -اینجوری نگو به غیر از من هم خیلی ها هستن که میتونن حلقه بعدی باشن --آره شاید باشن اما اونا چه جوری بفهمن که اوضاع خوب نیست -من به همشون پیغام میدم بگو بهشون چی بگم ؟ من به همه میگم -بگو اگه به خودشون نیان دنیا دیگه رنگی نداره خدا هم تو دل آدما کم رنگ میشه و میره تو آسمونا که دیگه دست هیچ کس به اون معبود نمیرسه بگو به آدما که کمی مهربون باشن با هم! به همدیگه رحم کنن اگه دیدن کسی مشکلی داره با دیده حقارت نگاه نکنن کمکش کنن که اون هم رو پاهاش وایسه بگو که همدیگه رو دوست داشته باشن به معنای تمام کلمه همدیگه رو دوست داشته باشند -نگران نباش شما هر چی بگی من تمام و کمال به همه میگم -متشکرم -متشکرم دوستتان دارم بسیار و بسیار.
نظرات شما عزیزان:
آخرین مطالب پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|