امام مهدی (عج)
او نگران ما بود و خدا را از خود خدا برای ماگدایی میکرد

مثل هر روز قلاب ماهیگیری رو برداشتم و رفتم سمت رودخونه ! نشستم روی تخته سنگ همیشگی و کرم هارو زدم به قلاب چوبم بعد پرت کردم از خودم دورتر!

طبق معمول یه تکون بعد نزدیک کردن قلاب به خودت و درآوردن قلاب از دهن ماهی رودخونه ! این همه هیجان زندگی من بود !

دوباره یه کرم دیگه و یه پرتاب دیگه چشمام رو بستم کمی گذشت یه تکون دیگه ولی هر کار ی کردم سنگین بود چشمام رو باز کردم دیدم قلابم به یه سگ گیر کرده سنگین بود اصلا مایل نبودم اونو بکشم مثل اینکه مرده بود نمیدونم!

بالاخره کشیدمش بیرون رود خونه قلاب رو از پوستش کشیدم بیرون فکر کردم مرده ولی یه صدای زوزه کوچولو اومد نمیتونستم ولش کنم در حال مرگ بود مردد بودم چیکار کنم به هر حال اگه ولش میکرم یا میمرد یا خوراک بقیه حیوونا میشد دلم رو زدم دریا بردمش خونه یه پتو انداختم دورش  و خوابوندم کنار شومینه!.

ولی انگار پاش شکسته بود  رفتم سراغ مش باقر!: شکسته بند روستامون بود !

آوردمش اون هم با کلی چندش بازی پاش  رو درست کرد و هی غر میزد سگ نجسه بندازش بیرون بمیره تو این خونه دیگه نماز نمیاد اه اه اه

گوش ندادم به حرفش با خودم گفتم خوب شد ولش میکنم بره !

یه روز گذشت فرداش سگ نیمه جون فقط زوزه میکشید کمی شیر گرم کردم گذاشتم جلوش اون هم اول بو کرد و بعد کم کم داشت لیس میزد اصلا احساس امنیت نمیکرد پریشون بود منم اروم حرف میزدم شاید آروم بشه چندین روز به  همین منوال گذشت و اون خوب شد ولی به من عادت کرده بود پاهاش لنگ میزد صبح ها با هم میرفتیم ماهیگیری اولین ماهی که میگرفتم مال اون بود روز ها گذشت و من ماهی های زیادی میگرفتم خیلی زیاد شده بودند به خاطر همین با (هپی) اسمی که رو سگ گذاشته یودم! رفتیم بازار و ماهی ها رو فروختیم پول خوبی در میومد و من و هپی هی پول هارو گذاشتیم رو هم و یه قایق خریدم با یه تور ماهیگیری ومیرفتیم دریا !

و چند سال گذشت و ما با هم پول دار شدیم هپی شده بود جزیی از وجودم هر شب سر نمازم خدارو شکر میکردم به خاطر هپی!

موقع نماز خوندن هپی با تعجب نگاه میکرد و دست هاش رو زیر پوزه اش میزاشت  و زل میزد

تا اینکه یه شب بارون شدیدی گرفت و رعد برق به کلبه چوبی من اصابت کرد در چند لحظه آتش گرفت تا بیام به خودم بجنبم که بیام بیرون یکی از الوار های خونه افتاد روی من تقلا کردم که بیرون بیام ولی سنگین بود و از روم تکون نمیخورد بوی دود داشت منو خفه کرد هپی مدام پارس میکرد و ترسیده بود اومد پیش من با دست اشاره کردم که از پنجره بره بیرون ! ولی نمیرفت اومد زیر الوار و خودش رو بالا برد الوار رو پرت کرد اونور فکر نمیکردم یه همچین زوری داشته باشه ولی دیگه نمیشدنفس بکشم هپی مو به دندون گرفته بود تا ببره بیرون منو کشون کشون برد ولی دود آتش همه جارو گرفته بود هپی خودش رو اینقدر به در کوبید که درو شکست  بالاخره منو برد بیرون ولی از هوش رفتم وقتی به هوش اومدم دیدم همه اهالی ده دورم حلقه زدند وقتی رو پا وایسادم با چشمام دنبال هپی میگشتم مدام سراغشو میگرفتم تا اینکه همه باانگشت جسدش رو نشونم دادن کنارش زانو زدم باورم نمیشد آروم بوسیدمش و روش یه پارچه کشیدم

چند روز گذشت و هنوز میرم کنار رود خونه تا شاید یه بار دیگه اونو خدا به من بده!

یک شنبه 14 خرداد 1391برچسب:, :: 17:57 ::  نويسنده : نیلوفر

دریا دریا را گشته ام کشور به کشور آمده ام اما جایی بوی تو را نمیداد

خانه به خانه رفته ام معبد به معبد سجده کرده ام ولی بوی تو را نمیداد

کنار قدیسان رفته ام اسقف اعظم دیده ام موبد و بودا و  ملا دیده ام ولی بوی تو را نمیداد

به کلبه مخروبه خود رفتم زانو را به بقل گرفته ام و گریستم و اشک امانم را برید

من تو را میخواستم که تقدیرم شوی قسمت من شوی !

وای چرا عاشق شدم من دیگه از دست این دل یه کم آروم ندارم

خدایا

ای کاش من همه بودم تا با همه دهان ها تو را صدا میزدم

کاش من همه چشم بودم تا تورا میدیم کاش من قلب بودم تا همه قلب ها از تو پر بشود

دیگر نایی برای نفس دیگر ندارم ! یارم به کنارم میاید و میگوید تو را چه شده!

میگویم :دل تنگم از بهر خدا که نیست آه من پیدایش نمیکنم

با ملاطفت میگوید : چرا هست جز با چشم دل نمیتوان خوب دید! هر چه هست از دیده پنهان است .

من هم با بی حوصله گی به سمت روز نامه میروم صفحه اول همشهری میبینم کودک 6ماهه ای در سوریه سرش را بریده اند برای اینکه بشار اسد حکومت را رها نمیکند به یارم نشانش میدهم و میگویم ببین خدا نیست

یارم بند دلش پاره شد و تلخ گریست من را محکم گرفت و گفت : تلخ است

وقتی اشکانش را دیدم که چه معصومانه گریه میکند دستانش را گرفتم و گفتم نه خدا هست زیرا دلی که از بهر کودکی بی گناه شکست به یقین خدا در قلبش محمل گزیده است

چهار شنبه 10 خرداد 1391برچسب:, :: 19:40 ::  نويسنده : نیلوفر

      به نام خداوند بخشاینده ومهربان

زمان زیادی می گذشت که از این دنیای ماشینی و آدم های رباطی خسته شده بودم به خاطر همین به مزرعه پدربزرگم رفتم که پر از گل های آفتاب گردان بود  هر روز صبح به میان آنها میرفتم و از دیدن آنها روحم آرام میگرفت نسیم که بین آنها میپیچید انها میرقصیدند و من هم نیز همراه آنان احساس خوبی داشتم ولی دلم بد جوری سیاه شده بود همه دلم پر شده بوداز استرس کار های روزانه و رغابت با اطرافیان و نتیجه اش این بود که نمیتونستم آرامش داشته باشم خیلی پوچ و توخالی شده بودم نه چیزی برای بودن و نه چیزی برای داشتن و نه چیزی برای یاری رساندن من بد جوری کم آورده بودم به سر مزرعه رسیدم نزدیک ظهر بود همه گل ها رو به آفتاب چرخیده بودند و تمام گل هاشون رو باز کرده بودند اینقدر من  هم رباطی شده بود که با چهره مغموم به کار اونها نگاه میکردم بدون اینکه حسی  و فکری داشته باشم من هم گفتم بزار با این گل ها کمی به آنسوی آسمانها نگاه کنم

نگاهی انداختم آفتاب چشمانم رو میزد ولی با این حال نگاه کردم انگار منتظر معجزه بودم ولی مگه من چی بودم یه آدم تو خالی و پوچ!!!!!!!!!

یه دفعه چشمانم به چیزی برخورد دیدم پروانه ای روی گل آفتابگردان بزرگی که به تمامی رو به آفتاب بود نشسته و مدام گل را میبوسید تمام گوشم را تیز کردم یه صدای پچ پچ میومد!

پروانه به گل میگفت متشکرم تو زندگی منو نجات دادی من دارم لذت  میبرم و این همه رو مدیون تو هستم تو همه روز رو به آفتاب میشی و برای خیلی از ما زندگی به ارمغان میاری تو جلوه ای از خدا هستی!

گریه ام گرفته من از یه گل هم کمتر بودم اون تونست به یه پروانه کمک کنه ولی من حتی برای خودم هم کم گذاشتم!

بلند شدم ایستادم من هم مثل آن آفتابگردان ها رو به نور خورشید ایستادم هوا گرم بود چند دقیقه بعد از هوش رفتم مثل اینکه گرما زده شده بودم  انگار روی سرم سایه ای انداخته بودند چون از شدت گرما کاسته شده بود ولی بدنم لمس شده بود نای باز کردن چشمانم را نداشتم!

صدای همهمه ای میامد تمام گل ها با هم حرف میزدند و سرود میخواندند ولی انگار خطابشون به من بود چون مرا به نام انسان صدا زدند و گفتند:

خدایش به او رحم کند خیلی بیچاره است هنوز راز زندگی را درک نکرده است هنوز نمیداند که خوشبختی را چه طور میتوان احساس کرد!

ولی یکی از آنها به من گفت : بلند شو راز موفقیت ما فقط تو یه چیزه! میدونی چیه

ما دل را برخدابستیم و چون میدانیم که او هر روز صبح با ماست و هر روز ! روز تازه ای است پس میدانیم که هر لحظه با ماست ما خوشحالیم و ایمن! ولی ما برای تشکر هر روز رو به این آفتاب می ایستیم و انرژی ها را ذخیره میکنیم تا شاید حداقل پروانه ای زنده بماند و یا کرمی تبدیل به پروانه شود و یا شته ای زیر سایبان برگ هایمان کمی آرام بگیرد یا این محصول ما بشود غذای شما ها!

خدا به ما یاد داد ایثار و یاری رساندن به دیگر موجودات عین پرستش اوست و ما همیشه از این پرستش از او لذت میبریم و میدانیم عشق یعنی ایثار!

شب شده بود به هوش آمدم دیدم همه گل ها خوابیده اند ولی مهتاب همه جارا روشن کرده بود ایستادم و رو به مهتاب کردم و در دل گفتم : خدایا زخمی شده  ام شکسته ام از پا افتاده ام من تنها هستم دلم تو رو میخواد ولی تو بزرگی و دل من سیاه و کوچک من هیچی نیستم ولی تو همه چی ! آه من چه کنم

نسیمی به دورم چرخید چشمانم را بستم ودر گوشم نجوا کنان گفت: ای بنده من آرام باش من کنار توهستم و هیچ وقت  تورا ترک نمیکنم من کنارت هستم عزیزم در آغوشم بخواب و بدان همیشه جلو تر ازتو حرکت میکنم و من همیشه در تقدیر تو هستم

من هم گفتم از اید به بعد جوری قدم بر میدارم که هر چی هست فقط تو هستی فقط تو! عزیزم دوست دارم

من نیز تو را دوست دارم

چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 21:57 ::  نويسنده : نیلوفر

         به نام خداوند بخشنده ومهربان

خدایا سلام به روی ماهت!

پروردگارا امشب شب آرزوهاست و در دل هزاران آرزو دارم ولی نمیشه همه رو دونه دونه بگم ولی میشه همه اون ها رو را در یک آرزو جمع کرد حالا امشب میخوام آرزو کنم خدایا تورا قسم بر همه صفاتت بر همه جلال و قدرتت تورا قسم بر عشق فقط یه آرزو میکنم: پروردگارا تورا از خودت برای همه گدایی میکنم تو را برای همه و همه میخوام هر جای دنیا که هستند با هر رنگی با هر جنسیتی با هر مقامی هر جوری که هستند خدایا خودت را قسمت ما کن همه ما به گونه ای تورا کم داریم خدایا دلم بنای گریه میگذارد طلب یار میکند و دلم خوب میداند جز تو محبوب دیگری نیست دلم تو را میخواهد همه تو را میخواهند به اسم های مختلف یکی آرامش! یکی عزت! یکی سلامتی! یکی خوشبختی !یکی ....

خدایا قسمتو تقدیر ما شو در هر دو دنیا!

خیلی خیلی خیلی دوست دارم

درباره وبلاگ

سلام دل یارم میخواهد تا همه به هم بگویند دوستت دارم محبت ها کم رنگ شده آی آدما ها به خو دبیایید ما یک واحدیم مال یک خداییم بیایید به هم بگویییم دوستت داریم
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان امام مهدی (عج) و آدرس asrekhorshid.Loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان