امام مهدی (عج)
او نگران ما بود و خدا را از خود خدا برای ماگدایی میکرد
سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, :: 23:0 :: نويسنده : نیلوفر به نام خداوند جان و خرد باد لای شاخه و برگ درختان میپیچید بوی گل های بابونه هوا را پر کرده بود هوا خنک بود پایم روی زمین بود و رطوبت علف ها من را سرمست کرده بود . یارم کنارم بود و به من نگاه میکرد به من گفت : چه کنم از داد این روزگار فلک امانم نمیدهد امان میخواهم فریادم میدهد دستانش را فشردم و گفتم : ای یار خوب من تو با روزگار چه کار داری؟ مگر روزگار مهم است با دلخوری سرش را برگرداند و گفت :آه من دارم همه سعیم را میکنم که زندگی کنم ولی همه چی ولی آه بس کن تو نمیبینی که همه چیز به هم خورده نگو که نمیبینی گفتم: آری من نمیبینم چون نباید دیده شود باید با همه چشم ها تو رو دید فقط تو گفت: توعاشقی درد مرا نمیدانی گفتم: مگر عشق تنها حقیقت مطلق نیست مگر درستی در بودن کنار دلبر نیست؟ گفت:میدانم که صادقی و پاکی ولی دنیا برای همه دارد تاریک میشود گفتم : دلبرم تو باید بدانی در پس همه لحظات باید کمال را ببنی حتی اگه همه چیز بد است ولی تو باز کمال راببین اگر همه چیز تاریک است تو آورنده نور باش! اگر همه دارند به بیراهه میروند تو آورنده نور باش گفت: چه طور نور باشم در حالیکه خود احساس گمراهی و حیرانی میکنم و کاسه چه کنم چه کنم به دست میگرم گفتم: فقط یک راه داری ! آن هم ایناست که: : : : : : اول رو به روی آینه به خود بخند و بعد برو به سمت پنجره و سرت را بالا بگیر و بگو : خدایا کنارم باش جلوتر از من برو و باز هم کنارم باش یارم بالاخره خندید و گفت : متشکرم چشم هام رو باز کردی من باید کمی این پنجره رو باز کنم با یارم بلند شدیم و رفتیم کنار ساحل وقتی موج ها می آمدند به ساحل به یارم گفتم همه دلواپس هایت همه دل نگرانی هایت همه غصه هایت را به موج ها بسپار دوستتان دارم بسیار و بسیار
یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, :: 22:35 :: نويسنده : نیلوفر به نام خداوند بخشاینده و مهربان دوستی بود به وسعت یک آسمان آبی بود به رنگ دریا ! سبز بود به رنگ طبیعت ! خیلی خوب بود اون یکی از بهترین دوستام بود حرفام رو میفهمید ازم انتقاد میکرد تعریف میکرد خیلی کامل بود مثل گل رز بی نقص وفوقولاده بود درد هام رو بهش میگفتم اون هم گوش میداد وقتی اون حرف میزد من به یکباره جان میشدم تا بفهمم چی میگه خیلی دوسش داشتم هنوز هم دارم ولی به یکباره گذاشت رفت نمیدونم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟شاید دلایل زیادی داشته باشه و قابل قبول ولی دلم براش خیلی تنگ شده بود ولی اون نبود !یه جوری رفت که انگار هزار ساله که نبوده! نمیدونم کجاست و دیگه نمیفهمم اهل کجاست دیگه باورش ندارم چون من ازش چیزی تا به حال نخواسته بودم ولی میخوام شما بهش بگید این رسمش نبود حالا فهمیدم که دوستی به همین راحتی ها نیست بودن در دوستی یعنی در تمام فراز نشیب باشی و خم به ابرو نیاری چون در این کره زمین ما همه با همه تنها هستیم پس ای کاش میشد ما همه با هم کنار هم میموندیم و همیار هم بودیم ای کاش !! دعا میکنم خدایا میگم خدایا همه ما رو به هم آشتی بده و کمکمون کن که همیار هم باشیم در صلح و بودن در همه لحظات خدایا ماهمه عشق رو در این جا کم داریم خدایا ..... دستام به سوی توست
جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, :: 22:17 :: نويسنده : نیلوفر به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست وای که چه دل انگیز بود نفس هایم آرام هوا مطبوع به نرمی روی تشکی که داخل قایق بود دراز کشیده بودم بالای سرم سایه بانی بود که آفتاب صورتم را نمی سوزاند اما گرمای لطیفش تنم را نوازش میداد این رود خانه هم آرام بود صدای شر شر آب که موسیقی لحظات خوش من بود وه که دل انگیز بود چشمانم بسته بود تمام این زیبایی ها در کنار من بود با تکانی شدید چشمانم را باز کردم اه لعنتی خواب نازم را ربود تکانی دیگر و تکانی دیگر به قایق بان داد زدم چه خبر است صدایی نیامد بلند هراسناک نگاه کردم من فقط خودم بودم ای بابا یادم نبود من که قایق بان نداشتم رود خانه ام کوچک و آرام بود این دیگر از کجا آمد آریزونا هم به این بزرگی نبود خروشان بود خود را جابه جا کردم دنبال پارو میگشتم وای پارویی نبود مسر تند وتند تر شد نمیدانستم چه بگویم حتی اسم خدا هم به زبانم نیامد آخر این مشکل را خود به وجود آورده بودم به او چه بگویم حماقت خودم بود اما آخر رودخانه آرام و کوچک بود اصلا فکرش را هم نمیکردم که به این جا ختم شود طولی نکشید که سنگ های بزرگ نمایان شدند تمام تنم یخ کرد به قدری بزرگ بودند که اشهدم را خواندم اما دوست نداشتم برم کلی برنامه داشتم تازه شهریه کلاس هایم را ریخته بودم ای کاش چند جلسه میرفتم فقط پول مفت دادم لعنت به من رشته افکارم با اولین سنگی که به قایق خورد پاره شد قایق سوراخ شد سنگ بدی دماغه قایق را شکست طولی نکشید که کل قایق شکست به درون آب افتادم سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرد شنا هم بلد نبودم موج های سهمگین منو به این طرف و آن طرف پرت میکرد سنگ ها تمام بدنم را کوفته کرد درد سراسر بدنم را گرفته بود رمقی برای نفس دیگر نبود نمیدانم اما بیهوش شدم صدای کسی می امد کسی دستم را گرفت حالم بدتر شد دستان زمخت و کلفتش دردم را بیشتر کرد صدا کردم که رهایم کن اما ناله کوچک بیشتر از زبانم در نیامد حتی گریه هم نمیگرفت دیگر هیچی نفهمیدم نمیدانم چقدر طول کشید اما از درد به هوش آمدم دوباره قایقی بود اما نه قایق من گوشه ای کنار قایق بی جان افتاده بودم سرم را بلند کردم آه او همان مرد بود با آن دستان کلفت لباسی سیاه بر تن داشت کلاهی سیاه هم بر سرش بوی تعفنش مرا به ستوه آورد -من کجام -تو قایق من -شما کی هستی ؟ -من یک مامورم -منو کجا میبری چرا اینجا این قدر تاریکه مهتاب هم نیست -بهتره به این چیزا فکر نکنی دارم میبرمت -کجا آی درد دارم ترو خدا سردمه محض رضای خدا هم که شده اون پتو کنار دستتو به من بده آن را برداشت به آب انداخت با گلایه نگاهش کردم فکم قفل شده بود سرما امانم را بریده بود - گفتم که بهتره به این چیزا فکر نکنی من دارم میبرمت ـکجا؟ - همه چیز حاضره واسه محاکمت سکوی اعدام هم آماده جلاد هم شمشیرش تیز ه دردت نمیاد در یک لحظه میبره اشکانم فرو ریخت بلند شدم که به داخل آب بپرم غرق شدن به از این خفت خواری بود چشمم که به آب افتاد شمشیر ان جلاد صحنه بهتری بود نمیدانم چه موجوداتی بودند اما وحشتناک بودند شاید این جا جهنم بود و من مردم و اومدم به دوزخ وای خدای من این همه خفت و خواری حق من نبود دل خوشی من فقط یه گرمای خورشید بود یه پرنده من که کسی نبودن چیزی نداشتم که حتی بخوام مالیاتش رو بدم قایق به خشکی رسید ظلماتی بود منو به ضور پیاده کرد رو پا بند نبودم از سرما لمس شده بودند با گلایه گفتم ترو خدا ولم کن آخه جرم من چیه -جرمت ورود به رود خانه ماست اینجا مال حاکم منه حق ورود نداشتی - تابلو ورود ممنوع میزاشتی میمردی؟ -دستاتو بده باید ببندم جلو آمد با همان دستان زمختش با طناب محکم کشید داد زدم توجه نکرد راه رفت وطناب را کشید وضعیتم از یک گوسفند هم بدتر بود قدم هاشی تند بود خوردم زمین مرا میکشید فریاد زدم بی انصاف من یه انسانم نکش دارم از درد میمیرم ایستاد و منو بلند کرد و گفت من وقتی واسه اه ناله تو ندارم حاکمم منتتظره نباید دیر کنم - ترو به خدا قسم دادم - خدا هم به فریادت نمیرسه لالمونی گرفتم ترسیدم مگه میشه خدا نیاد اون هیچ وقت دیر نمیکرد اما حالا کجاست نمیبینه بنده اش چه داره میکشه مرا به دنبال خود میکشید از دروازه ای وارد شدم وای خدایا ای کاش کور بودم و نمیدیدم این جا کجاست اون خدا که من میشناسم حتی جهنمش هم قشنگه اینجا دیگه کجاست راه تنفسیم داشت بسته میشد هوا کثیف بود به یه جا رسیدیم دستانم را باز کرد جلو سکویی منو انداخت ........ همه چیز برای محاکمه من اماده بود بلند شدم شاید قاضی منصف باشد اما او هم دستخوشی از ان مرد سیاه پوش نداشت وحشتناک بوددلم به شور آمد با صدای بدی گفت مجازاتت مرگ است عزیزم شمشیر دوست داری یا طناب یا خورده شدن من حاکم منصفی هستم حق انتخاب با توست دوست داری چه جوری سرتو بزنم؟ - آخه به چه جرمی؟ - به رود خونه من پا گذاشتی - مالکش تویی سند شو ندیدم؟ مرد سیاه پوش لگدی نثارم کرد آه آه دیگر طاقت ندارم -این رودخونه منه - همه چی مال خداست مالک بر حق اونه جلو آمد با دستانش گلویم را فشار داد نه خدا منم اگه سجده کنی از گردنت میگذرم -خج..الت ب...کشش.. خدا ک....جا ت.. و کجا -با یه فشار دیگه گردنت رو میشکنم اگه قبولم کنی رهات میکنم -نه دستانش را شل کرد با افاده گفت لیاقت نداری من جونتو بگیرم جلاد کجایی؟ نمیدانم چه موجودی بود حداقل آدمیزاد نبود شمشیر نبود بیشتر شبیه یه داس بزرگ بود چه برقی میزد تیز تیز بود دوباره پرسید سجده میکنی - نه هر آن وسوسه میشدم که خم شوم اما نه نگارم دلگیر میشد به او گفته بودم تا سر حد جان دوستش دارم حالا که وقته عمله نباید نه نباید محبوبم فراتر از جان بی مقدار من است اما چرا به دادم نمیرسد در دل گفتم خدا هیچ وقت دیر نمیکنه سیلی به صورتم زد گونه ام داغ شد دیگر نمیشنیدم چشمانم را به آسمان دوختم اه چه اسمانی یه ذره نور نبود در دل گفتم نگارم محبوبم دارم میمیرم واسه خاطر تو جان من یادت نره دوست داشتم هزار بار گفتم بازم میگم عشق یعنی ایثار جلاد داس بزرگش را بالا برد گردن نازکم قابلت رو نداره خدا !تقدیم با عشق .پایین آورد داسش را اما قبل از اینکه به گردن من بر خورد کند آسمان شکافته شد رعد و برقی زد و به داس آن برخورد کرد و جلاد در جا خشک شد صدای هم همه همه جا پر شد شوری بر پا شد دیگر ندانستم چه شد من خوابیدم خسته تر از حتی یک هیجان کوچک چهارشنبه سوری بودم به من چه بزار بخوابم روی زمین افتادم لعنتی چقدر سخت بود موقع مرگ هم یه جای نرم گیرم نیامد . امد منو در آغوش گرفت چه بوی مطبوعی روحم آرام گرفت دیگر آن مرد سیاه پوش نبود هر که بود خوب بود با صدای بغض گفت آروم بخواب نمیزارم دیگه کسی اذیتت کنه من کنارتم روزها گذشت از بستر بیماری بیرون آمدم و بالاخره رغبت کردم چشمانم را باز کنم آن مرد سیاه پوش که دستانم را با طناب بسته بود تا جایی که توانسته بود مچ دستانم را بریده بود سوزشش هنوز پابرجا بود اما دستانم در دست کسی بود با مرحمی زخم هایم را پوشاند کمی سرم را بلند کردم لبخندی زدم او با گریه لبخندی زد و شردع کرد به گلایه : نگارم محبوبم چه بر سر تو آمد ندانستی بدون تو چه کنم به کدامین سو برم آخر تو امید منی در این دنیای پر از بیم و هراس من بدون تو نگارم چه کار کنم نداستی فراقت مرا میکشد بلند شو وایسا تکیه گاه منی -عزیزم من چطور تکیه گاه تو هستم در حالیکه من خودم سراسر نیاز به تو هستم -نگارم یارم دوست من منو ببخش اگه اونجا بودم نمیذاشتم با تو این طوری رفتار کنن - تقصیر من بود من سهل انگاری کردم پا به جایی گذاشتم که نباید میزاشتم -این حرفو نزن تو فقط دلخوشیت یه صدای آب بود و خورشید تو مست زیبایی خدا شدی -خدا از دستم ناراحته -آخه واسه چی -نمیدونم -نه ناراحته نه خوشحال عصبانی از دست اونا که با تو این رفتارو کردن اونا با نقشه قبلی این رفتارو روکردن - چرا من که کاری با کسی نداشتم -نازگلم پاک بودن و جز برای خدا سر خم نکردن بها داره که تو هزاران بار پرداخت کردی و من دیدم که چه دردی کشیدی نگارم بلند شو بیا پشت پنجره چیزی منتظرته با کمکش بلند شدم به پشت پنجره رفتم دردام یادم رفت خدا پشت پنجره اتاقم بود جلو آمد همه وجودم شد با نرمی گفت خدا سهم کسیه که دوسش داره بسیار و بسیار . پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:, :: 9:14 :: نويسنده : نیلوفر به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست به کنار همان تک درخت رفتم که در دشت خدا بود اینجا همیشه من ودوستم با هم قرار داریم کم کم خوابم گرفت اخه دیر کرده بود با تلنگر کوچکی بیدار شدم دوستم آمده بود خندیدم و گفتم کجا بودی -من همین جا بودم دلم نیومد بیدارت کنم معصومیتت رو دوست دارم -دوست من عزیزم تو میدونی من چم شده دارم پر میشم از خالی شدن -خیلی خوبه داری پر میشی از خالی شدن اما دوباره پر میشی از یه حقیقت ناب ماندنی برای تو ومن -چه حقیقتی اشفته ام از اینکه چرا به اونه چیزایی که میخواستم نرسیدم من این همه کار کردم اما باز به قول معروف در اندر خم یک کوچه ام با من حرف بزن -پس بنویس تا هم تو بدونی تا هم دوستای نازنین دیگه ام باشه؟ -باشه عزیزترینم -بودن یا نبودن مسئله این است -آه من اینو هزاران بار شنیدم اما معنیش رو نفهمیدم -واضحه بودن یا نبودن فقط مهمه ببین بزار کمک کنم تا بیشتر بفهمی اشتباه بزرگ شما آدما اینکه خودتون رو اتوماتیک وار بدون اینکه فکر کنی کم میبینی شما نمیبینید در واقع شما خودتون رو میبینید دراوج ذلت نه در قدرت نه در راسخ بودن نه در انسانیت نه در باور به خویشتن نه داشتن خدا که همه چیز مطلقه دقت کن همه چیز مطلق نه در یاری رساندن به دیگران نه در رحم کردن نه ثروت داشتن نه در اوج شخصیت نه در......تو بودت این مدلیه در صورتکی خودت خبر نداری و مغرورتر از این هستی که این حرفارو باور کنی -باشه حرفت قبول پس من چی باشم -با یه احساس صادقانه بدون که تو هستی در قدرت ثروت روسفید بودن در نزد خدا در مهربان بودن با دیگران خوشحال شاد سرمست صرفنظر از هر شرایطی که داری با یه لبخند شروع کن میدونی چرا اصرار دارم تو این باشی برای اینکه وانمود به بود هر چیزی کنی واسه بودن خودت همون برات پیش میاد چون بودن تو ست که تعیین میکنه چی در زندگی و آخرتت داشته باشی البته نه با یه احساس غیر صادقانه به خودت که نمیخوای دروغ بگی -با یه لبخند شروع کنم؟کمی سخته کمی ترغیبم کن -دنیا سراسر خداست اول و آخر ظاهر و باطن اوست خب؟ حالا تو نمیخوای به خالقت که این همه تو رو با وسواس خلق کرده بخندی به روش و با اون معاشقه کنی -خب حالا اگه من این مدلی باشم و بود من بشه این مدلی چی به من میرسه؟ -بودن تو با این زیر مجموعه ها باعث میشه کل کائنات به تو همون چیزی رو بده که هستی که نشون میدی چون تو این فرکانس رو به کل دنیا مخابره میکنه که تو این مدلی هستی اگه باشی با احساس قدرت ثروت عشق به خدا اون موقع همه تو رو این مدلی میبینن و به قول انیشتین انرژی مساوی است با ماده پس این مدل بود تو به صورت ماده به خودت بر میگرده پس عزیزانم باشید با این احساس که پیش خدا روسفیدی قدرت داری همه رو دوست داری نسبت به همه رعوفی بخشش داری و به دیگران یاری میرسونی قدرت داری عزت نفس داری ثروت داری عشق داری وقت کافی داری -من این ها میشم و این میشه بود من و بودن یا نبودن مهمه -دوستتون دارم بسیار و بسیار
سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, :: 21:50 :: نويسنده : نیلوفر امام زمان (عج): و ما دل به خدایی سپردیم که در جای به خصوصی چادر زده داد میزنم فریاد میزنم آه آن خدا نیست خیال ضعیف شماست که به هر جایی پرسه میزند و نیست در واقعیت آری واقعیت داد میزنم گوش کنید ظلم نکنید دروغ نگویید آه دروغ نگویید خدا اینجاست نزدیک تر از رگ گردن ناسزا نگویید شاید طرف مقابل شاید که نه حتما هر کس قسمتی از حضرت حق است که به او وصل است به خدا ناسزا نگویید گدای سر کوچه را سنگ نزنید با نگاه با غرور و منت تان شاید فرشته ای برای امتحان مهربانی دل انسانها آمده است همه چیز را تقصیر شیطان ندانید ما تنبل شده ایم خدارا از یاد برده ایم روز نامه ها را میخوانم پر از قتل دزدی دروغ خیانت شما کجایید در مسجد به دنبال من نگردید به خدا کنار آن کودکی هستم که از تنهایی و غم و گریه تکیده گوشه ای افتاده کنار جوب و شما در فکر.......... آه بس کنید از سر غرور و بزرگی مثل طبل تو خالی سکه ای را پرتاب میکنید و نمیدانید که چند روز است که چیزی نخورده است شما ادعای دین مذهب عشق و محبت و محبوب بودن در درگاه حق را دارید یک نفر هزاران پست و مقام را میگیرد و هزاران نفر بیکار در حسرت یک شغل هزاران نفر بیکار هزاران خانواده فقیر هزاران استعداد خاموش هزاران آرزو کور و هزاران هزاران عشق خاموش شده فضا سنگین شده شما کجایید به اسم من مراسم میگذارید و در خیابان یکدیگر را مسخره میکنید به خاطر فقر و مشکلات به خدا خدارا خوش نمیاید آری دلم پر درد است و چشمانم گریان دلم هزاران پاره شده این همه واقعا که! یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:, :: 21:5 :: نويسنده : نیلوفر به نام خداوند بخشنده مهربون کفش به پا نداشتم زمین رطوبت داشت هوا مطبوع بود هیچ کس به غیر از من در این دشت نبود فقط یک تک درخت بود که به بلندای آسمان بود دلم چه بیرنگ شده بود خالی بود چشمانم از انتظار کم کم داشت بسته میشد به آسمان نگاه کردم و گفتم داره سال نو میاید ولی دل من هنوز آمادگی نداره یعنی هنوز تو گذشته داره جا میزنه هنوز پی محبوبیست که نیامده ودل در انتظار محبوب گرفته! نمیدانم چرا نمیاید به او میگویم پس تو سهم کدامین نسلی؟ چرا خدا تورو نمیاورد مگر نمیبینی دل در انتظارت خاموش شده از بس چشم به راه مانده آسمان گرفت پر از ابر های تیره شد ولی از دلش نوری برآمد فقط نور بود و دیگر هیچ! آمد به قلبم و سه شاخه گل گذاشت که نیمه باز بودند !نور به من گفت شنیده بودم میخوای به محبوبت هدیه دهی چون سال نو نزدیک است!؟ گفتم :بله ولی چیزی نداشتم هدیه دهم خیلی افسرده بودم من چیزی برای هدیه کردن به محبوبم ندارم نور گفت:باشه من به تو وهمه انسانها و هر کس که این متن را بخواند سه شاخه گل رز میدهم که نیمه باز هستند این ها را در قلب خود بگذارید و وقتی آنها را بزرگ گردید به محبوبتان هدیه دهید ولی باید بدانی آنهارا باید بزرگ کنی زیرا کوچک هستند وزیبایی آنها در بزرگ شدن این سه شاخه و کمال آنهاست -من چه طور آنها را بزرگ کنم یا هر کس که این متن را میخواند؟ -این گل ها مظهر عشق هستند فقط با چند چیز رشد میکنند 1-نور که در قلب شما نور ایمان به خداوند و اعتماد به خداوند 2-آب که در قلب شما شامل روشنایی دلتان و لبخند پاکتان و روح بی غرورتان 3-خاک غنی که در قلب شما شامل بخشش خود و دیگران و پذیرش شرایط موجود 4-وتوجه که در شما شامل مراقبه هر لحظه تان برای با اینکه هر لحظه با خدا باشید نترسید نلرزید بلکه محکم باشید چون خدا وجود دارد اگر میخواهی به محبوب هدیه دهی و اگر خدا را قسمت و سرنوشت خود میخواهی بدان که دل پاک میخواهد و روحی که انسانیت و معرفت را تمام کرده باشد. حال من سه شاخه گل رز به شما دادم دیگر همه چی در دستان شماست که بزرگشان کنید یا نکنید! دوستتان دارم بسیاروبسیار
یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:, :: 19:6 :: نويسنده : نیلوفر به نام خداوند جان و خرد شبی به بیراه افتادم راه را گم کرده بودم هراسان به این ور اونور میرفتم ولی راه پیدا نبود تو اون جنگل انگار داشتم فقط دورخودم میچرخیدم هراس مرگ هر لحظه آرامشم را میدزدید خسته به گوشه ای نشستم و به درختی تکیه دادم دنبال راه نجات بودم از صدای دعا کردنم کرم شب تابی اومد نوری بود در دل تاریکی بهش گفتم راه رو نشونم میدی من گم شده ام گفت:من نورم رو ارزان بدست نیاورده ام -خب من چیکار باید بکنم مگه بهای نوری که داری چیه تو چی دادی مگه نور تو غریزه ای نیست؟؟؟؟؟ -نه من یه کرم عادی بودم -خب چه جوری کرم شب تاب شدی لطفا به من بگو -راستش روزی خدا اینجا بود وهر کسی اینجا بود هر چی از خدا میخواست اون میبخشید یکی پول خواست یکی معشوقه یکی آرامش و یکی...... ولی من عاشق خودش شدم و گفتم من از خودت فقط تکه ای از وجودت رو میخوام اون موقع خدا خندیدو گفت آفرین تو راز عش رو فهمیدی و به من تکه ای از نور خودش رو داد و از اون موقع شدم کرم شب تاب! -چه جالب پس تو دیگه راه رو نشونم نمیدی چون این نور تو خیلی گران بهاست -شما آدما خیلی فراموش کارید ! -چی رو ما فراموش کردیم؟ چی داری میگی؟ -آه نگو که نمیدونی تومیدونی ولی فراموش کردی خدا وقتی شما رو آفرید از بس که شما رو دوست داشت از روح خودش در شما دمید یعنی تکه ای از وجود خودش رو به شما داد ولی شما چرا از یاد بردید شما نمیدونید درونتون چه نوری دارید اون موقع گدایی نور منو میکنید برای رهایی خنده داره! خیلی جا خوردم من به یاد آوردم که آفرینش چی بود و من کی هستم به آسمون پر ستاره نگاه کردم خیلی خجالت کشیدم ولی خدا بهم گفت : عیب نداره من درک میکنم که آدما فراموش کنند ولی نگران نباش من همیشه به اون ها یادآوری میکنم هر کی خواست به یاد میاره نخواست نمیاره آدما حق انتخاب دارن حالا اگه میخوای از این بیراه به راه بیفتی فقط به یاد بیار که تو کی هستی تو همونی هستی که با عشق تو رو آفریدم و کنارت بودم و هستم و خواهم بودم ماهمیشه با هم هستیم چون رهایی بین ما معنایی نداره من دوستت دارم و میدونم تو هم منو دوست داری چون به احوال همه شما آگاهم عزیزم لبخندی زدم و بلند شدم من داشتم کم کم به یاد میاوردم که کی هستم نور قلبم رو انداختم به جاده و راه رو پیدا کردم در حالی که خدا کنارم بود. داستان استعاره ای از دنیای ما بود و من استعاره از خیلی ها که سردر گم هستیم من دارم به یاد میاورم تا پیدا کنم وپیدا شم تا باشم در کنار معبودم دوستتان دارم بسیار وبسیار
شنبه 19 فروردين 1391برچسب:, :: 18:27 :: نويسنده : نیلوفر
به نام خداوند مهربون و دوست داشتنی سلام راستش از کجا شروع کنم خیلی واقعه تلخی برای من رخ داد خیلی ادعا داشتم فکر میکردم که من از اون بهترین هام اما زمانی فهمیدم که خیلی دیر شده بود فهمیدم من کامل نبودم اما هزینه گزافی دادم اما شما این هزینه رو ندید میخوام بگم که دیگه شما اشتباه منو نداشته باشید این اتفاق از این جا شروع شد: رفته بودم سر قرارمون همون تک درخت و دشت ولی این بار چرا دیر رسیدم نمیدونم ! با خوشحالی رفتم اما دیدم یارم کنار درخت خوابش برده نمیخواستم بیدارش کنم رفتم کنارش اما رنگ چهره اش سفید بود دستش رو گرفتم سرد بود صداش کردم جواب نداد هر دوتا دستش رو گرفتم اما دیدم بازروش خونیه آستینش رو بالا زدم دیدم جای دوتا دندون بود از ترسم نمیخواستم ببینم ای کاش کور بودم نمیدیدم ولی انگار جای نیش مار بود دست پاچه شده بودم تو اون دشت لایتنهای من از کجا یه دکتر پیدا میکردم داد زدم یارم رو صدا زدم گفتم : تو رو خدا طاقت بیار تو که همه چی رو میدونی بگو از کجا پادزهر پیدا کنم تو رو خدا چشماتو باز کن من چیکار کنم ؟ چشماتو باز کن عزیزم طاقت بیار بگی هر کاری میکنم ولی نرو! چشماش نیمه باز شد گوشم رو به لباش نزدیک کردم تا صداش رو بشنوم خیلی ضعیف شده بود ولی گفت : من پادزهر نمیخوام -نه خواهش میکنم نباز طاقت بیار پیدا میکنم بگو کجاست؟ -نمیخوام تو هم چیزیت بشه خطر ناکه نمیتونی مجبورم کنی حرفی بزنم داشتم هم از نگرانی هم از عصبانیت میترکیدم اون حرفی نزد ولی با خودم گفتم عامل به وجود آورنده هر چیزی عامل مرگ خودشه من نیاز به پادزهر داشتم تا یارم رو برگردونم اما از کجا؟ گفتم مار از هر کجا اومده باشه پادزهرش هم همون جاست دنبال جای ردی بودم که مارو پیدا کنم شاید در حالت عادی میترسیدم ولی یارم در حال مرگ بود ترس جایز نبود دیدم روی خاک جای مارپیچی هست دیگه مطمئن شدم این همون ردی که باید برم دنبالش کتم رو در آوردم انداختم رو یارم بهش گفتم تورو به همه مقدساتت طاقت بیار من برمیگرم میرم پادزهر رو پیدا میکنم دنبال رد رو گرفتم ومثل موشک میدویدم فقط فکر پیدا کردن پادزهر تو اون لحظه همه دغدغه من بود رسیدم به کوهایی که کنار هم قد کشیده بودن دیگه رد نبود اما صدایی میشنیدم کمی بالاتر رفتم اما صدا از داخل کوه میامد دنبال راه ورود بودم کمی کوه رو دور زدم بالاخره رسیدم به یه وردی جالب این بود که من میتونستم رد بشم رفتم داخل مشعل هایی روشن بود نمیترسیدم جلوتر رفتم کسی نبود یا چیزی نبود دیدم جلوتر در تنگی بلورین ماده ای سبز رنگ است که به سر نیزه بود ولی در ارتفاع بود یه سنگی پیدا کردم رفتم روش و اون تنگ رو برداشتم اما وقتی پایین اومدم انسانی دیدم شبیه مار ولی رد پا که حالت مارپیچ بود این چی بود به پایین نگاه انداختم پا نداشت مثل مار بود اه اه چه قدر چندش آور بود صورتش را نزدیک کرد و گفت با زبون درازش گفت : خانم کوچولو چه طور جرئت کردی که بیایی ؟ -من به این پادزهرت نیاز دارم اگه ندی به ضور میگیرم -باشه بهت میدم ولی مقدار کمی استفاده کن باقیش رو میاری؟ اگه نیاری پیدات میکنم و میکشمت -نه میارم مطمئن باش -باشه برو من منتظر میمونم باقیش رو بیاری با تنگم هااااا قول دادم که میارم براش اون گفت اگه نیاری میام سراغت! بدو بدو رفتم سراغ یارم حالش بدتر شده بود تنگ رو باز کردم و ریختم رو بازوش زخمش مرحم شد اما هنوز به هوش نیومده بود فقط تو دلم خدا رو صدا میزدم وای بالاخره چشماش باز شد دلم به قدری آروم شد که همه خستگی ام یادم رفت یارم بی حال بود اما برگشته بود کمی صبر کردم که حالش سر جاش بیاد وقتی کمی حواسش سر جاش اومد گفت : مگه نگفتم که نمیخواد بری پادزهر پیدا کنی؟ چرا رفتی پیش اون خبیس اون خطر ناک بود اصلا خوشحال نشدم که پیش اون رفتی دیگه حرفی نزدم خیلی جا خوردم تا به حال ندیده بودم اینقدر عصبانی باشه حرفی نزدم و لی گفتم باید تنگ رو بهش پس بدم ! اما اون نداد و گفت خیلی ها به این پادزهر احتیاج دارن من باید برم افرادم منتظر من هستند لطفا برو خونه نزار نگران تو هم باشم برو -باشه خدا به همرات مراقب خودت رفتم خونه اینقدر هجوم افکار تو سرم میپیچید که داشتم دیونه میشدم چند روزی از این قضیه گذشته بود شب بود بیرون طوفان بود گردو غبار همه شهر رو گرفته بود همه مردم ناراحت بودند کثیفی هوا همه رو عصبانی کرده بود به پدر و مادرم شب بخیر گفتم رفتم اتاقم در رو بستم قبل از اینکه فرصت کنم چراغ رو روشن کنم چیزی دورم حلقه زد زد میخواستم داد بزنم و کمک بخوانم اما راه نفسم رو بسته بود فقط دوتا چشماش تو شب برق میزد همون موجود چندش آور بود رو به روی صورتم اومد وگفت پادزهرم کو؟ مگه نگفتم بقیه اش رو بیار بگو کجاست ؟ میدونستم اگه بگم کجاست میره سراغ یارم اما نه اون باید در امنیت باشه! سرش رو چرخوند و به اتاقم نگاه کرد و گفت بوی اتاقت برای من آشناست صبر کن بینم این عطر برای من آشناست آهان تو باید دوست اون باشی اه باید زودتر میفهمیدم که تو از طرف کی هستی ؟ پس اون مرد هنوز زنده است ؟ میدونی شکنجه تو بهترین انتقامی که میتونم از اون یارت بگیرم منو به داخل همون کوه برد دست و پامو بسته بود تو زندانی بودم که همه جاش از سنگ بود تاریک بود اما از یه جایی کمی نور میومد که اون سوراخ داخل سقف بود نمیدونم چرا تو ذهنم هیچی بود فقط تو دلم کینه بود کینه همین ! چون اونو نجات داده بودم خودمو به خطر انداخته بودم و همه چیزاشو به جون خریدم من به یارم گفتم که باید بقیه اش رو پس بدم چرا بهم گوش نکرد اه دیگه دوسش ندارم الان اون ازم خبر نداره که من تو چه وضعیتی گرفتارم! دوره برم رو نگاه انداختم خیلی مثل من اونجا به زنجیر کشیده شده بودن ولی فقط اسکلت اونجا بود زمین زیرم فقط لجن و گل بود! نمیدونستم عاقبت من چی میشه شاید اینقدر از گرسنگی و تشنگی بمونم تا بمیرم فقط به اطرافم نگاه میکردم شاید راه فراری اما با این دست و پای بسته چه جوری در برم؟ ساعتی گذشت شب شده بود حتی صدای زندان بان هم نمیدومد که دلم خوش باشه یکی اون بیرون هست! به اون سوراخ نگاه کردم که تو سقف بود آسمون رومیتونستم ببینم پر ستاره بود خدارو شکر کردم که میتونستم آسمون رو ببینم دلم رو آروم میکرد انگار به من میگفت خدایی اون بالا هست که مراقبمه! اما پس من اینجا چیکار میکردم ؟ خدا کجا بود؟ دیگه دلم یارم رو میخواست اون منو فراموش کرده بود احساس میکردم که به من خیانت کرده و رفته! دیگه حتی دلم هم واسش تنگ نبود فقط عصبانیت تو وجودم موج میزد همین و بس! دیگه تو دلم نور امیدی نبود نمیدونم چرا معده درد بدی گرفتم نمیدونستم شاید زخم معده داشتم ولی تو بدنم انگار یه چیزی میجوشید داشتم از تو میسوختم آه حالت تهوع داشتم هر چی داشتم بالا آوردم از کثیفی خودم حالم بهم میخورد اه لعنت به این دنیای کثیف! حالم بدتر شد داشتم خون بالا میآوردم هر چی فکر میکردم اون مار هم نیشم نزده بود اما این چه وضعی بود! فقط داشتم سرفه میکردم تمام دل و رودم به هم پیچیده بود فقط هر لحظه داشتم از کینه و عصبانیت و دلهره و التهاب و حسرت میسوختم . بالاخره در فولادی باز شد تو تاریکی فقط دیدم که انسان هستش گرچه دلم آروم نگرفت ولی کمی یه نفس راحت کشیدم اومد جلو و گفت: نترس من با سپاهم حمله کردم و همه اون ها رو کشتم اومدم که کمک کنم. اومد و دست و پامو باز کرد باورش نشد گفت : نیلوفر تویی؟ از صداش شناختم یارم بود ولی دیگه صداش برام قشنگ نبود نگاهش نکردم اون داد و گفت خدای من تو آخه این جا چیکار میکنی؟ مگه نگفتم که برگردی؟ با عصبانیت داد زدم : من برگشتم اما اون اومد سراغم و گفت که بقیه پادزهرش رو میخواست! همون که تو بردی حالا فهمیدی؟ -خیلی ها داشتم میرمردن من باید میبردم پادزهرو درکم کن بیا باید ببرمت بیرون بلندم کرد اما من دستش رو پس زدم خودم رفتم بیرون قدم هام کند بود دستهامو دوباره گرفت و گفت بیا من میبرمت بیرون ! تمام پهلوم گرفته بود از کوه خارج شیدم بون اینکه حتی بهش نگاه کنم پامو رو زمین گذاشتم اما از درد افتاد و فقط به خودم میپیچیدم نور ماه افتاده رو زمین و همه جا رو روشن کرده بود با ترس کنارم نشست و بهم نگاه کرد و گفت تو ون بالا آوردی ؟ باآستینم دور دهنم رو پاک کردم و گفتم مهم نیست! اون تنگ رو آورد بیرون و میتونستم ببینم که کمی توش مونده دستش رو پس زدم و گفتم منو نیش نزده! خیلی شلوغ بود تمام سپاهش اونجا بود همه مشغول کاری بودن یکی مجروهارو درمان میکرد یکی آمار میگرفت که کی مونده کی نمونده یکی داشت ....دوباره تیر کشید معده ام از درد به خودم پیچیدم فقط داشتم یه زمین چنگ میزدم یارم به دنبال طبیب رفت بایکی برگشت خیلی سراسیمه بود اون یکی رو نمیشناختم اما میگفت : به من بگو چی شده؟ این مار صفتان نیشت زدند؟ کتکت زدند ؟هر چی شده به من بگو تا من بفهمم باید چیکار کنم؟ -هیچی هیچکدوم! یارم به طبیب گفت: آخه با این درد از کجا بدونه تو با دانشت بهش پی ببر میبینی که حالش خوب نیست یارم صورتش رو به من نزدیک کرد و گفت: احساس میکنم میدونم چته ولی جرئت نمیکنم به زبون بیارم نه نیلوفر نمیخوام باور کنم که تو هم به این بیماری مهلک و کشنده و زهری مبتلا شدی! طبیب-کدوم بیماری؟ شما فهمیدی؟ دیگه نتونستم طاقت بیارم از درد جیغ کشیدم اصلا دوست نداشتم که بشنوم واقعیت چیه؟ هر لحظه آرزوی مرگ میکردم ون مار راست میگفت : که من کاری میکنم که هر لحظه آرزوی مرگ کنی! یارم منو بقل کرد و گفت : میدونم چت شده ولی فقط خودت میتونی که خودت رو درمان کنی -من نمیتونم خسته ام درد تمام وجودم رو گرفته! -میدونم ولی کمی به من گوش بده حقیقت اینکه قلب تو دچار بیماری مهلک (کینه – بخل- حسد-التهاب-ترس-و نفرت) شدی تو خودت خوب میدونی که این بیماری روح ! کشنده است من ازت خواهش میکنم که هر چی تو دلت هست بریز بیرون از کی نفرت پیدا کردی تو که همیشه مهربون بودی این چه وضعی که بهش دچار شدی ؟ نیلوفرم من نمیدونم چی شده ولی هر کی هست اونو ببخش از دلت بیرون کن رهاش کن هر چی هست هر کی هست ببخشش ! -نمیتونم ازش دلگیرم -به من بگو کیه ؟ -خود تو هستی! -من ؟اخه چرا؟ گریم گرفت و دیگه هیچ حرفی نزدمو فقط داشتم همش فکر میکردم که هر چی پیش اومده تقصیر اونه با گریه گفتم تو منو تنها گذاشتی رو رفتی این رسم وفا داری بود معرفتت همین بود؟ -میدونم کم گذاشتم واست ولی تو که ششاهدی میبینی ما با اینا درگیر بودیم اگه من خوب ها رو جمع نمیکردم کی میخواست این بدها رو جمع کنه دوست داشتی شر تمام دنیارو بگیره ؟ میدونم کنارت نبودم ولی تو منو ببخش! میدونستم حق با اونه ولی من هم پر از گلایه بودم ولی باید تصمیم میگرفتم : اول خودم رو بخشیدم بعد اونو بخشیدم بعد همه رو بخشیدم دلم رو از کینه و نفرت پاک کردم وبا عشق دوباره پر کردم وقتی سعی کردم که دوباره روحم رو تازه کنم که پر از حس خدا باشه خوب شدم خیلی خوب . عزیزانم داستان استعاره از قلب ما بود که داره پر از کینه و نفرت میشه که مثل زهری میمونه که داره فقط خودمونو میسوزونه بیایید همدیگه رو ببخشیم شاید طرف مقابل شما ارزش بخشش نداشته باشه اما به خاطر خدا ببخشید و اینکه حداقل خودتون لایق آرامش هستید. دوستتان دارم بسیارو بسیار .
شنبه 19 فروردين 1391برچسب:, :: 18:25 :: نويسنده : نیلوفر به نام خدای مهربون استادم میگفت اگه دیگه نا نداری یه راند دیگه مبارزه کن اگه قدرت گارد گرفتن نداری یه راند دیگه مبارزه کن اگه از دماغت خون میاد و حاضری حریفت با یه مشت خاک زمینت کنه یه راند دیگه مبارزه کن اگه پاهات نمیتونن دیگه وایسن یه راند دیگه مبارزه کن و بدون کسی که همیشه یه راند دیگه مبارزه میکنه همیشه برنده است. همیشه جمله اش رو زمزمه میکردم همیشه میترسیدم اما بالاخره تصمیم گرفتم که تحت هر شرایطی یه راند دیگه مبارزه کنم اون روز با تصمیمم گذشت فرداش حاضر شدم قرار بود برم با دوستام کوه نوردی! سوار ماشینم شدم نمیدونم چرا جاده اینقدر خلوت بود پیچ هارو با سرعت کم با دنده2 رد میکردم!!!!!!!!! آخه خلوت بود هوا مطلوب بود شیشه رو دادم پایین تا هوای تازه بیاد وای که چه عالی بود. اما دیری نگذشت که صدای جیغی نظرم رو جلب کرد ماشین رو سریع نگه داشتم صدا مدام میومد قطع نمیشد صدا از ترس بود ماشین رو پارک کردم دلم چه شوری داشت نتونستم تحمل کنم به طرف صدا رفتم باید دره رو میرفتم پایین اما اونقدر ها هم شیب نداشت تمام عزمم رو جزم کردم رفتم پایین صدا هر لحظه بیشتر میشد نمیدونستم با چه صحنه ای مواجه میشم اما تو دلم فقط خدا خدا میکردم منم ترسیده بودم یه دره دیگه رو پایین رفتم ترسم بیشتر میشد چون میدیدم از جاده خیلی دور شدم ولی چاره دیگه ای نبود ادامه دادم بالاخره به محل صدا رسیدم نمیتونستم باور کنم چی دارم میبینم همش فکر میکردم خوابه دوست داشتم داد بزنم مامان بیدارم کن من نباید بخوابم اما خواب نبود! دیدم آدم هایی سیاه پوش بودن که شمشیر به دست بودن و داشتند سلاخی میکردم یه آدم های بدبخت بیچاره ای که خیلی لاغر بودن صدای جیغ از داخل اون کلبه می امد که نزدیک اون آدم ها بود کار از کار گذشته بود یکی رو طناب داری بود که سلاخی شده بود از ترسم خودم رو پشت یه سنگ پنهان کردم میخواستم فرار کنم اما صدای اونایی که داخل کلبه بودن چی؟صدای بچه م داخلشون بود گوشی رو برداشتم لعنتی مزخرف آنتن نداشت هر کاری کردم هیچ شماره ای رو نمیگرفت تو دلم انگار خودم هر لحظه جا میزدم اما اگه فرار میکردم چی ؟ استادم میگفت اگه همه چی بده و خرابه و دلهره آور ورعب آور یه راند دیگه مبارزه کن ! دیگه بدون اینکه فکر کنم چهاردست و پا رفتم به سمت پشت کلبه صدای قلبم رو میتونستم بشنوم پشت در با زنجیر بسته شده بود اما میشد بازش کرد دستام میلرزید ولی بازش کردم داخل کلبه یه دفعه ساکت شد همه شون ترسیده بودن گفتم نترسید اومدم کمک کنم بیاید باید از اینجا بریم بدوید دیگه بدو همه با جیغ شروع کردن به فرار کردن اکثر اون ها بچه سال بودن موندم تا آخرین نفر بره به اونا گفتم آروم تر برید که متوجه شما نشن اما یکی از اون ها گفت: نترس اونا ناشنوا هستند نمیشنوند خیالم کمی راحت شد تا آخرین نفر رفت که یه دفعه یکی از اون آشغالا اومد هر دو از دیدن هم جا خوردیم تا میخواست بدودکه بقیه رو خبر کنه پامو بالا بردم محکم زدم تو گیج گاهش اما از بخت بد اونا متوجه شدن میخواستم به همون طرف که اونا رفتن برم اما نه ! شاید دوباره اونا اسیر بشن شمشیر همون که بیهوشش کردم رو برداشتم اما اونا سر راهم رو گرفتن یکی تو دلم گفت : هر وقت ترسیدی یه راند دیگه مبارزه کن تو دلم گفتم من تو مسابقات اینمه مبارزه کردم این بار هم میتونم فقط فرقش اینه که الان شمشیر دارم اون موقع نداشتم نمیدونم چرا تعدادشوت اینهمه زیاد شد حدود50نفر میشدند دورم حلقه زدند یکی اومد وسط که خیلی اندام ورزیده ای داشت میدونم که میخواست مبارزه کنه شمشیر رو بالا بردم استادم یاد داده بود که هروقت حریفت گنده و قد بلند بود از چه حرکت هایی استفاده کنی قدم های تند برداشت اومد سمتم شمشیرش رو رو پایین اورد که بزنه گردنم رو قطع کنه اما جا خالی دادم جلوی ضربه اش رو گرفتم یه ضربه دیگه و یکی دیگه من اهل کم اوردن نبودم اما تمام نیروم رو عزم کردم و شمشیر رو از پهلوش رد کردم رو زمین غلطید دونفر دیگه اومد دوباره شروع شد خیلی سخت بود نفس گیر بود من داشتم همه سعیم رومیکردم که برای اون بچه ها وقت بخرم که بیشتر دور بشن میدونستم بعد از من نوبت اوناست خودم هم تعجب کرده بودم انگار خدا یه نیروی تازه به من داده بود میوتنستم هم ضد حمله کار کنم هم حمله کنم یکی دیگه اضافه شد انگار بزرگ اونا بود شدند 3نفر !دستم زخمی شد اما هنوز که رو تنم بود ! یه مشتی بهم زد که فکر کنم دندهام شکست نفسام خوب بالا نمی یومد خوردم زمین اما بلند شدم اما با پاش ضربه محکمی تو سرم زد سرم گیج می رفت میخواستم بلند شم اما نتونستم اومد بالا سرم وایساد شمشیرش رو به حالت عمود بالا گرفت میخواست بیاره پایین اما نگاهم کرد رو صورتم دولا شدو گفت: بعد از اینکه کشتمت تیکه تیکه های جسدت رو هر جای شهر آویزون میکنم اون موقع میبینی مردم شهر میگن چشمش کور دندش نرم حقش بود هر کی تو این دوره زمونه به یکی دیگه کمک کنه سزاش همینه میبینی کار تو فایده ای نداره من هم جزو هم شهری تو هستم من قدرت گرفتم با بی مهری آدما من بزرگ شدم با نقاب زدن آدما من بالاترین شدم با کلاشی آدما آره من این شدم با بی خدا بودن آدما حالا زخم تیز این تیغ رو بچش که تو آخرین نفر هستی که ایثار میکنی بالاخره این زنجیر باید یه جایی پاره میشد مطمئن باش همون آدمایی که تو الان فراریشون دادی فردا میشن مثل من چون میگن اگه تو جنگ نبریم سلاخی میشیم پس باید سلاخی کنیم مردمو! حرفاش واسم سنگین بود اما هنوز شمشیر تو دستم داد زدم خدا یا کمک کن شمشیر رو زدم تو شکمش رو زمین غلطید باورش نشد امابهش گفتم : باید این زنجیر یه جا پاره میشد حالا چشیدی ؟ یارانش اومدن جلو واسه انتقام چشمام رو بستم میدونستم الان مرگ تقدیر منه اما زمین لرزید همه اونا به هم نگاه کردن اما من افتادم تنم یخ کرده بود خون زیادی از دست داده بودم اما انگار سد شکسته بود اما اونجا سدی هم آخه نبود اما انگار رودخانه عظیمی به طرف همه ما اومد همه اونا پا به فرار گذاشتن اما آب زیاد هم ویرانگره !اما این روخانه عظیم انگار از وسط نصف شده بود دورود که به موازی هم با سرعت وحشتناکی میومدند من وسط بودم آب رد شد چشمام رو بستم همیشه از غرق شدن واهمه داشتم آخر هم نصیبم شد صدای فریاد اونا میومد که داشتن غرق میشدن اما من چرا زنده بودم گرمای نفس کسی به صورتم میخورد چشمام رو باز کردم چهره اش غریبه بود نمیدونم اطرافم چه خبر بود از چپ و راست من آب میرفت یا سیل نمیدونم ولی زیاد بود نگاهش که مهربون بود گفت :نترس من همونم که لعنتش نکردی ! گریه ام گرفت و گفتم : شما مثل اون کسی هستی که معلمم گفت رودخانه نیل رو از وسط نصف کرد و قوم بنی اسراییل رو نجات داد بقلم کرد وگفت هیچی نگو باید زنده بمونی این زنجیر نباید پاره بشه من تو این دنیا نیستم اما تو که هستی پس باید باشی از درد از هوش رفتم چشمام رو باز کردم تو بیمارستان بودم گیج بودم یه پرستار کنارم بود گفت: تو خیلی خوش شانسی که زنده موندی میگن تو دره پیدات کردند که اونجا سیل اومده بود اما تو چه جوری زنده موندی الله اعلم؟ دلم گرفت نمیدونم چی شده بود چند روز گذشت نمیتونستم باور کنم هر چی بود خواب بود حداقل زخم هام اینو نمیگفت بالاخره تونستم بلند شم رفتم سراغ کمد لباس هام! کتم رو برداشتم یه کاغذ افتاد بیرون مثل یه نامه بود نامه رو برداشتم بوی همون آدمی رو میداد که سیل رو از وسط نصف کرده بود باز کردم نوشته بود: سلام وقتی خوب شدی بیا به همون محل باهات حرف دارم عزیزم منتظرتم. لباسم رو پوشیدم یه جوری از اونجا در رفتم با هر دردسری بود خودمو رسوندم هنوز میترسیدم نمیدونستم چی در انتظارمه اما بالاخره رفتم همه جا گل و لای بود لاشه های اون کلبه رو دیدم دیگه شک نداشتم که اتفاق افتاده بود اما کسی اونجا نبود هیچ کس! رامو از اونجا دور کردم رفتم به همون سمت که آب اومده بود احساس میکنم دندهام هنوز جوش نخورده بود آه نشستم رو یه تخته سنگ هنوز اتفاقات جلو چشمام بود به آسمون نگاه کردم چه پر ستاره بود ! سرم رو زانوهام گذاشتم نمیخواستم بخوابم شروع کردم به خمیازه کشیدن صدای خش خش برگ نظرم رو جلب کرد نگاهم رو برگردوندم خودش بود بلند شدم اومد رو به روم وایساد و گفت: حالت خوبه بهتری؟ -خوبم ممنونم --چهرت رنگ پریده است -نگران من نباشید بهترم اینقدر منتظرم نزارید نمیدونم میدونید یا نه که چقدر تو سرم سولای بی جواب دارم؟ -میدونم من از احوالت باخبرم -پس با من حرف بزن -آره اتفاق افتاده بود همه چی ! خیلی درد کشیدی میدونم اما فاصله من با تو زیاد بود طول کشید تا بهت برسم -شما گفتی که کسی هستی که من لعنتش نکردم یعنی چی ؟ -من تو یه زمانی پیامبر کسانی بودم که داشت بهشون ظلم میشد سلاخی میشدند خدا خواست و منو وسیله کرد و نجاتشون دادم اون مال گذشته بود که این طور شد اما حالا هر تغییری که الان اتفاق افتاده شده مقیاس من ! خیلی سخته یا چه جوری بگم : خیلی زشته که الان آدما خودشون رو بالا میبرن به واسطه هر دینی که دارن و دیگری رو نقص میکنن به خاطر چیزی که هستند ای وای بر من ای کاش یاد میگرفتن دین حقیقی در دوست داشتن همدیگر است صرف نظر از زن یا مرد بودن! میدونی حتی تاریخ پیامبران هم شده بازیچه دست آدما -من به شما حق میدم سخته اما من الان گیج شدم اونا کی بودن؟ -اون خودش به تو نگفت که کیه؟ -چرا گفت اما باورش سخت بود اما شما با اون معجزه چی واقعی بود ؟ -خدا اینقدر تو زمان شما کمرنگ شده که حتی معجزه هم دور از ذهن شده میدونی وقتی اون روز واسم نامه نوشتی و گذاشتی ته کمدت و دیگه نگاهش نکردی من دلم گرفت که چرا اون بچه منو صدا میکنه اما نمیشه کنارش بود اما حالا تو بزرگ شدی و درست زمانی که وجودم میتونست بهت کمک کنه اومدم -من دوست داشتم و دارم راستش اون موقع ها دلم خیلی میخواستت با خودم میگفتم عجب جایی پیش خدا داشته که دریا رو به خاطرش شکافت همیشه به شما حسودیم میشد اما فکر نمیکردم یه روزی کنارت باشم -منم تورودوست و دوست دارم کنارت باشم که تو آخرین حلقه زنجیر از بین نری -اینجوری نگو به غیر از من هم خیلی ها هستن که میتونن حلقه بعدی باشن --آره شاید باشن اما اونا چه جوری بفهمن که اوضاع خوب نیست -من به همشون پیغام میدم بگو بهشون چی بگم ؟ من به همه میگم -بگو اگه به خودشون نیان دنیا دیگه رنگی نداره خدا هم تو دل آدما کم رنگ میشه و میره تو آسمونا که دیگه دست هیچ کس به اون معبود نمیرسه بگو به آدما که کمی مهربون باشن با هم! به همدیگه رحم کنن اگه دیدن کسی مشکلی داره با دیده حقارت نگاه نکنن کمکش کنن که اون هم رو پاهاش وایسه بگو که همدیگه رو دوست داشته باشن به معنای تمام کلمه همدیگه رو دوست داشته باشند -نگران نباش شما هر چی بگی من تمام و کمال به همه میگم -متشکرم -متشکرم دوستتان دارم بسیار و بسیار.
شنبه 19 فروردين 1391برچسب:, :: 18:24 :: نويسنده : نیلوفر به نام خداوند بخشاینده مهربان این داستان خودمه: همیشه میترسیدم راه زندگیم رو تغییر بدم ولی یه جا خوندم که نوشته بود هر کسی ریسک نکنه از نگون بختی خودش دفاع کرده و مدام بدبخت تر میشه !ولی ترس از تغییر که آیا جواب بده یا نه من میترسوند .یه جایی تو دلم انگار میگفت موفقیت و خوشبختی یه قدم اونورتر از شجاعته پس این سد ترس رو بشکنید ! پدرم بهم یاد داد همیشه به من میگه : نیلوفر اینو آویزه گوشت کن که حتی یه لحظه از زندگیت حتی به اندازه یک هزارم ثانیه تو هر مرحله از زندگیت نباید از بنده چیزی بخواهی حتی اگه خیلی کارت به اونا محتاج شده باشه! تو تلاشت رو بکن ولی با قدرت و اطمینان همیشه از خدا بخواه فقط و فقط وفقط از خود خودا بخواه واعتماد بهش داشته باش و بدون که کنارته و هیچ وقت دیر نمیکنه و تنهات نمیزاره بلکه هر وقت از خود خدا بخواهی زودتر ازز هر لحظه ای که تو فکرش رو بکنی بهت میده برای همه خوب بخواه اگه اونا خوب تو رو نخواسته باشند ! بزار از تو به دیگران بباره نه از دیگران به تو چون خدا به تو میده (تونیکی می کن در دجله انداز ایزد در بیابنت دهد باز) حالا دلم میخواد این ترس رو بندازم دور و به خدا اعتماد کنم واز حالا دیگه با معبودم شروع کنم هر چند خیلی سخت باشه! ولی میخوام اعتماد رو آغاز کنم که خدا هیچ وقت تنهام نمیزاره سخته ولی کار نشد نداره! میخوام دیگه شجاع باشم ودیگه نمیخوام اینقدر به حرف دیگران بها بدم میخوام عاشق بشم عاشق خدایی که میدونم همین جا همین لحظه کنار منه و دارم تایپ میکنم وشما که دارید میخونید میخوام بلند شم و یک کار تازه بکنم ودنبال اون خواسته ای برم که آخرش خدا نصیبم بشه من فوقولاده پر توقعم و طماع من ثروت نمیخوام یار بالا بلند نمیخوام ! من خود خود خود خود خود خالقم رو میخواد که وقتی منو آفرید گفت: فتبارک احسن الخالقین وقتی با آفریدن من به خودش تبریک گفته چرا من به خودم تبریک نگم که یه خدای فوقولاده دارم . عزیزانم این من نبود این همه ما بود که دچار ترس شدیم حتی خود من بیایید به خودمون تبریک بگیم که خدا داریم و دیگه از بنده ها چیزی نخواهیم و شجاعت داشته باشیم به امید عزیت نفس و به امید خدا بسم الله الرحمن الرحیم:
شنبه 19 فروردين 1391برچسب:, :: 18:20 :: نويسنده : نیلوفر به نام خداوند جان و خرد رفتم به باغی چه سرسبز و خوش آب و رنگ بود پر از حس زیبایی در فضا پخش بود نسیمی دل انگیزی در بیشه درختان پیچیده بود گل ها به گونه ای در نسیم طنازی میکردند گفتم وای باید صاحب این باغ یاباغبان آدم خوشبختی باشد یا یکی از بهترین ها باشد کمی صدایم را بالا بردم و گفتم: باغبان ؟؟؟؟؟؟؟ صدایی نیامد فریادی دیگر زدم آهای باغبان ؟ کسی این جا نیست ؟ صدای پایی میامد سرم را برگرداندم تا نگاهش کنم اما دیدم مردی رنجور است ولی بادست های خونین دیدم خاری در دستش فرو رفته به چه بزرگی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خون بی وقفه میچیکد همیشه از دیدن خون بیزار بودم با دیدن آن چشمانم سیاهی رفت و دیگر هیچ نفمیدم کمی گذشت چشمانم را باز کردم زیر یک درخت بودم باغبان کنارم بود اول به دستانش نگاه کردم دیدم با یک دستمال خیلی کهنه آن را بسته است اما دستمال قرمز است بلند شدم و نشستم و با شرمندگی گفتم معذرت میخوام من با دیدن خون اینجوری میشم منو ببخشید من متاسفم بی اجازه وارد باغ شدم این قدر محسور کننده است که مسخش شدم و نتونستم جلوی خودمو بگیرم و وارد شدم - خوش اومدی الان مهمون منی -دستتون درد میکنه؟ خیلی خون میومد!!!!!!!!! باغبان قه قه ای بلند سر داد و گفت نه درد نبود اون جراحت نشان خوشبختی من بود -من منظوری نداشتم من نگران حالتون هستم باید به دکتر نشون بدید اگه یه موقع میکروب وارد شده باشه چی؟؟؟؟؟ -نه شوخی نبود بلکه حقیقت رو گفتم من باغبان خوشبختی هستم این جراحت رمز خوشبختی من هستش -چرا؟؟؟؟؟؟؟ - وقتی خار به این بزرگی دست منو مجروح میکنه یعنی ببین که گل من اینقدر بزرگ شده که یه همچین خار به این بزرگی از اون گل رشد کرده که میتونه از خودش محافظت کنه میبینی این نشون میده که زحمات من جواب داده و گل ها همگی شون بزرگ شده اند پس لطفا بخند چون من دارم جواب زحماتم رو میگیرم -واقعا که احسنت باغی به این زیبایی باید هم باغبانی به این با بصیرتی داشته باشه این مدلی فکر نکرده بودم حرفتون هیچ وقت یادم نمیره -این میدونی یعنی چی؟ یعنی اینکه در بدترین شرایط همیشه یادت نره همیشه همیشه همیشه کمال رو ببین اگه همه جا تاریکه آورنده نور باش اگه همه وامانده اند راهنما باش -هر چی بود شما گفتی نمیدونم چی بگم راستش من مادربزرگی داشتم که خدا رحمتش کنه ولی همیشه به من میگفت: هر اتفاقی میافته بدون دلیلی داره خدا از رنج بردن تو لذت نمیبره بلکه داره یه کارایی برات میکنه بهم میگفت: اگه یه پروانه بخواد از پیله اش بیرون بیاد همش تقلا میکنه خیلی رنج میبره تا بیرون بیاد که اگه ببینی دلت میسوزه ولی اون همه تقلا کردنش باعث میشه که ماده ای ترشح کنه که بالهاش باز شه تا پرواز کنه که داستان پروانه شبیه داستان ماست که تا این دغدغه ها نباشه پروازی در کار نیست پروازی رو به ربوبیت به سمت حضرت دوست -خدابیامرزدش و قرین رحمت الهی بشه حرف خوبی میزد خب کافیه این چهره نگرانت رو جمع کن نمیخوای از گشتن با من در این باغ لذت ببری -بله میخوام همه جای این رو ببینم --پس غم رواز دلت و چهره ات پاک کن و با دلی شاد و لبی خندان پا به شگفتی ها بزار این جا کره زمین خداست و اینجا هم قسمتی هم از زمین خدا
عزیزانم باغ و باغبان استعاره از زندگی خودمان بود بیایید پرواز کنیم .
شنبه 19 فروردين 1391برچسب:, :: 18:17 :: نويسنده : نیلوفر سلام یادمه یه روزی رفتم کافی شاپ تا از در داخل نرفته بودم دیدم یه پسر بچه کوچولو خیابونی و فقیر جلو درب ورودی دراز کشیده بود کفش به پا نداشت تمام بدنش ار گرسنگی به هم پیچیده بود حداقل میتونم حدس بزنم 15کیلو بیشتر نمیشد ماتم برد یه لحظه موندم جا خوردم بعد دونفر رفتن داخل پاشون رو بلند کردن که یه موقع پاشون نخوره به اون بچه بعد رفتن نشستن روی یه میزی سفارش دادن صاحب کافی شاپ هم تا کمر دولا شد و لبخند زد نمیدونستم چیکارکنم از همه اونایی که تو داخل کافی شاپ بودم عصبانی بودم دست کردم جیبم خودمم زیاد پول نداشتم یه دوتومنی دادم دستش و رفتم نتونستم وایسم تمام هفته تو شوک بودم . میخوام بدونم آدما وقتی با پاهاتون غرور حتی یه بچه رو له میکنید وقتی دست به آسمون بلند میکنید دیگری رو نفرین میکنید وقتی با حرفاتون دیگری رو مسخره میکنید وقتی برای موفقیت خودتون دیگری رو زیر پا میزارید وقتی با پدرتون یا مادرتون بد برخورد میکنید وقتی شکستن دل دیگری میشه هنرتون برای خنکی دل خودتون وقتی ادعا میشه کارتون وقتی دین میشه ابزارتون وقتی .... میخوام بدونم میخوام بدونم میخوام بدونم آهای ادما خودتون تو لحظه دردتون واسه خوشبختیتون واسه سعادتون واسه رسیدن به مرادتون دست تون رو رو به کدوم آسمون؟ بلند میکنید کدوم خدا ؟ ها کدوم خدا؟ نمیدونید خدا تو همه جا هست یه واحده در همه جا تو کل آدم اون تنها حقیقت مطلقیه که وجود داره بیاین با خدا خوب باشیم اون رو به زندگیمون دعوت کنیم بزارید خدا تو خونه هامون باشه بزارید خدا همه کس ما باشه بزارید خدا محرم ما باشه مرحم باشه بود ما باشه هستی ما باشه بیاین با هم که خدا !خدای ما باشه خدا منتظر ماست یه اشاره کنید که از دوریش خسته شدید این فراق باید یه روزی پایان پیدا کنه. لطفا بیاین
شنبه 19 فروردين 1391برچسب:, :: 18:13 :: نويسنده : نیلوفر ما همه مان خسته و تکیده شده ایم ما را در آغوشت بگیر و آرام بخوابان و بگذار بدانم که در امنیت و آرامش هستیم خدایا برایمان جلو برو و سنگ ها را بردار پایم دیگر نا ندارد زخمی و خسته شده ایم بگذار بخوابم بگذار دستانت را روی قلبم تا اسمت را فریاد کنم و بدانی در حسرت دیدارت داریم میسوزیم . نقطه ژایان میگذارم به دعایم و لبخند سبزی میزنم به روی محبوبم زیرا میدانم دعاهایمان را شنید و حال مارا در آغوش گرفته و ما در آرامش و امنیت هستیم زیرا خداوند به قدری بزرگ و با عظمت هست که بتواند همه ما را بغل کند از خود میگویم از من خدا نسازید من خودم را دوست داشته باشید نه نقابی که برای من ساخته اید که من هرگز این نقاب را نمیزنم این من نیستم و شما دنبال کسی هستید که وجود واقعی ندارد به خاطر همین خیلی شک میکنند اما من همان انسانی هستم که مثل همه عاشقان به دنبال دشت خلوتی میگردد که یک تک درخت دارد و با خدا خلوتی میکند و درد فراقش را که در دوری از خدا کشیده است را بیان میکند و میگوید دوستت دارم و چه معاشقه ایست در کنار یار بودن و از محبت های او گل محبت چیدن و بوی عطر یار را گرفتن و برای یک نگاهش جان دادن و توقع نداشتن و همه چیز را یک باره نثار حضرت دوست کردن ئ فقط در طلب یک نگاهش که به من داشته باشد بگذار بگویم حرف های ناگفته را بگذار بیان کنم اینکه همه تو را جوری تصور کنند که نیستی و هراس اینکه اگر بیایی و رویای آنها نباشی و آنها تو را نخوانند یا اهمیت ندهند و دل به فرداییی بسپارند که نیست و امروز هست اماآنها نیستند به درد آمده ام که من را خواندندو وقتی آمدم در را به رویم بستند به ستوه آمده ام وقتی قربان صدقه ام رفتند و وقتی بله گفتم آها روی برگرداندند چه را باور کنم چه چیز چیز خسته و تکیده شده ام باروی باز به سمتشان میروم مثل آن میماند که باغچه خانه را رها کرده و دل به گلستان اغواکننده ای سپردندکه فقط سراب است به شکل آن پیرزن آمدم که قدش خمیده بود و دیگران چه مسخره کردند چروک صورتم را آن وقت از من در ذهن ها جوانی ساختند که در قصه هاست به صورت آن تنهایی امدم که نتوانست از خیابان رد شود و دیگران قد بلند ورشید و بازوهای کلفتشان را نشانم دادند که به راحتی رد میشود و من ماتم برد گفتم آخر مگه مرا طلب نمکردید شنبه 19 فروردين 1391برچسب:, :: 18:11 :: نويسنده : نیلوفر
دوستانم سر جاشون خشکشون زده میخواستن با حرف اون رو آروم کنن که منو ول کنه ولی فایده ای نداشت کم کم عقب رفت و گفت اگه جلو بیایید میکشمش! همه ترسیده بودن نمیدونم اون همه چی رو حساب کرده بود با اون جادوگری هاشون خودش رو از نظر اون ها پنهون کرد و من رو هم فرستاد سرزمین فراموش شدگان اه لعنت به این بخت بد همیشه بلا سر من میاد! چشمام رو باز کردم بیابون خدا بود که تمومی نداشت تا چشم کار میکرد فقط تل های شنی بود گرما کلافه ام کرده بود هیچ کس نبود و نه هیچ موجودی ! میترسم که بگم اما انگار خدا هم تو ان فضای اختناق کم رنگ شده بود ترسیده بودم با خودم گفتم حتی اگه اینجا بیابونای آفرقا هم باشه باید به یه جایی ختم بشه راه افتادم تمومی نداشت ولی نمیخواستم اونجا بمونم هنوز چندتا 3واحدی تخصصی مونده بود پاس نکرده بودم ولی شهریه شو ریخته بودم و کلی آروز داشتم ! بالاخره رسیدم به مرزش ولی ای کاش اینجا حداقل آفریقا بود اینجا یه دنیای دیگه بود مثل برزخی بود که همش گفته میشد ولی برزخ هم نبود یه جای دیگه بود من رسیدم به آخر اون سرزمین ولی رو به روم فضای لایتناهی سیاه رنگی بود میتونستم سیاره ها رو از نزدیک ببینم نمیتونست واقعیت داشته باشه این سهم من نبود ! نشستم زمین سرم رو بین دو دستام گرفتم و فقط گریه کردم این قدر خدا رو صدا زدم که گلوم خفه خون گرفت همیشه میگفتن که رهایی یه قدم اونور شجاعته ولی چیکار باید میکردم یه سنگ کنارم بود برش داشتم و پرت کردم تا یه جایی دیدم که داره اوج میگیره ولی دیگه ندیدمش ! میدونستم که اونجا کسی به دادم نمیرسه دیگه دل به دریا زدم بلند شدم کمی عقب رفتم بعد با سرعت دویدم من باید از اونجا میرفتم پر از انگیزه بودم گور بابای ترس! باید رو ترسم پا میزاشتم اوج گرفتم و محکم به همون فضای سیاه پریدم کمی جلو رفتم ولی بعد اینگار معلق بودم سعی کردم شنا کنم تا جایی جلو رفتم ولی سیاهی تمومی نداشت پس خدا کجا بود مگه نمیگفتن اون تو آسمونا خونه داره حالا که من اومدم پس اون کجاست صداش زدم دوباره و دوباره انگار که جوابم رو داد بدون اینکه بخوام وارد یه تونل شدم وای چه لحظه قشنگی بود وزنی نبود مثل خلسه بود تونل تموم شد یه ققنوس اونجا بود با حرکاتش ازم خواست که روش سوار شم خیلی مهربون بود اون منو آورد خونه ولی یه چیزی رو در گوشم گفت گفت: خیلی ها تو اون سرزمین از بین رفتن و از یاد هم رفتن ولی بدون و به همه بگو که نجات پیدا کردن همیشه یه قدم اونور شجاعته پس نترس و نلرز با وجود اینکه میدونی خدا همیشه همه جا هست برو و موفق شو هر چند فکرت عقایدت باور کردنی نباشه ولی قدم اول رو بردار تو قدم اول ترس تو وجودت خونه داره ولی اگه به وجود خدا در همه جا ایمان داری قدم اول رو بردار و بدون خدا با کسایی که تو کارشون و برای درست بودن حتی منتظر خدا هم نمیمونن بلکه عمل میکنن پس خوب شد که ترست رو گذاشتی کنار و خدا رو صدا کردی و لاغیر. دوستتان دارم بسیار وبسیار
شنبه 19 فروردين 1391برچسب:, :: 14:34 :: نويسنده : نیلوفر آیا میتوانید ببینید که بر اوج موج زندگی روانید در واقع آنچه در هر لحظه به آن سر گرمید همین است انگیزه های شخصی شما برای اندیشیدن و احساس کردن و عمل کردن مانند اوج یک موج هستند مدام غلتان به سوی آینده اما با این حال مدام تازه است از پایه زیرین خروشی از عشق که همواره حیات را بر پا نگه میدارد مانند اقیانوسی است که هر موج را تازه نگه میدارد اما اما اما اما قبل از اینها آغاز اعتماد است اعتماد به خالق اگر نیروهای تیتانیوم مانند قوه جاذبه و انرژی های عظیمی که به ستارگان سوخت میرسانند میتوانند ترتیبی بدهند که بدون نابود کردن یکدیگر با هم همبودی داشته باشند آنگاه است که الان زندگی روی کره ی زمین پابه بر جاست اما ترس تردید ما انسانها میگوید که این نمیتواند حقیقت داشته باشد یعنی الان اعتقاد انسانها این است که اگر برای تنازع بقا نستیزییم به دست بی اعتنایی طبیعت هلاک میشویم اما راهی دیگر نیز است که ما را به دعوت به جهانی میکند که ترس و خشونت و نابودی بازتاب باورهای اشتباه خود مایند نه حقیقت مطلق موجود در زندگی ما که خالق آن آن معبود بی همتاست در پرتو اعتماد که به مرور زمان پیش میاید یعنی پرورش می یابد در خواهید یافت شما فرزند برکت یافته کائنات هستید یکسر ایمن و تماما مورد حمایت ومحبت و سعادت و خوشبختی از جانب معبودمان در واقع بدست آوردن اعتماد به خداوند خیلی سخته و کلی مرارت داره برای بدست آوردن اما همیشه یعنی باید بشه برای همبودی و آرامش و خوشبختی عزت و بی نیازی و دلبری و دوست داشتن و معنویت و سعادت و سلامتی دوستان دارم بسیار و بسیار با اقتباس از دیپاک چوبرا روانش شاد
آخرین مطالب پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|