منو مار نیش نزده بود زهر خودم بود
امام مهدی (عج)
او نگران ما بود و خدا را از خود خدا برای ماگدایی میکرد
شنبه 19 فروردين 1391برچسب:, :: 18:27 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوند مهربون و دوست داشتنی

سلام راستش از کجا شروع کنم خیلی واقعه تلخی برای من رخ داد خیلی ادعا داشتم فکر میکردم که من از اون بهترین هام اما زمانی فهمیدم که خیلی دیر شده بود فهمیدم من کامل نبودم اما هزینه گزافی دادم اما شما این هزینه رو ندید میخوام بگم که دیگه شما اشتباه منو نداشته باشید این اتفاق از این جا شروع شد:

رفته بودم سر قرارمون همون تک درخت و دشت  ولی این بار چرا دیر رسیدم نمیدونم ! با خوشحالی رفتم اما دیدم یارم کنار درخت خوابش برده نمیخواستم بیدارش کنم رفتم کنارش اما رنگ چهره اش سفید بود دستش رو گرفتم سرد بود صداش کردم جواب نداد هر دوتا دستش رو گرفتم اما دیدم بازروش خونیه آستینش رو بالا زدم دیدم جای دوتا دندون بود از ترسم نمیخواستم ببینم ای کاش کور بودم نمیدیدم  ولی انگار جای نیش مار بود دست پاچه شده بودم تو اون دشت لایتنهای من از کجا یه دکتر پیدا میکردم داد زدم یارم رو صدا زدم گفتم : تو رو خدا طاقت بیار تو که همه چی رو میدونی بگو از کجا پادزهر پیدا کنم تو رو خدا چشماتو باز کن من چیکار کنم ؟ چشماتو باز کن عزیزم طاقت بیار بگی هر کاری میکنم  ولی نرو!

چشماش نیمه باز شد گوشم رو به لباش نزدیک کردم تا صداش رو بشنوم خیلی ضعیف شده بود ولی گفت : من پادزهر نمیخوام

-نه خواهش میکنم نباز طاقت بیار پیدا میکنم بگو کجاست؟

-نمیخوام تو هم چیزیت بشه خطر ناکه نمیتونی مجبورم کنی حرفی بزنم

داشتم هم از نگرانی هم از عصبانیت میترکیدم اون حرفی نزد ولی با خودم گفتم عامل به وجود آورنده هر چیزی عامل مرگ خودشه من نیاز به پادزهر داشتم تا یارم رو برگردونم اما از کجا؟  گفتم مار از هر کجا اومده باشه پادزهرش هم همون جاست دنبال جای ردی بودم که مارو پیدا کنم شاید در حالت عادی میترسیدم ولی یارم در حال مرگ بود ترس جایز نبود دیدم روی خاک جای مارپیچی هست دیگه مطمئن شدم این همون ردی که باید برم دنبالش کتم رو در آوردم انداختم رو یارم بهش گفتم تورو به همه مقدساتت طاقت بیار من برمیگرم میرم پادزهر رو پیدا میکنم

دنبال رد رو گرفتم ومثل موشک میدویدم فقط فکر پیدا کردن پادزهر تو اون لحظه همه دغدغه من بود رسیدم به کوهایی که کنار هم قد کشیده بودن دیگه رد نبود اما صدایی میشنیدم کمی بالاتر رفتم اما صدا از داخل کوه میامد دنبال راه ورود بودم کمی کوه رو دور زدم بالاخره رسیدم به یه وردی جالب این بود که من میتونستم رد بشم رفتم داخل مشعل هایی روشن بود  نمیترسیدم جلوتر رفتم کسی نبود یا چیزی نبود دیدم جلوتر در تنگی بلورین ماده ای سبز رنگ است که به سر نیزه بود ولی در ارتفاع بود یه سنگی پیدا کردم رفتم روش و اون تنگ رو برداشتم اما وقتی پایین اومدم انسانی دیدم شبیه مار ولی رد پا که حالت مارپیچ بود این چی بود به پایین نگاه انداختم پا نداشت مثل مار بود  اه اه چه قدر چندش آور بود صورتش را نزدیک کرد و گفت با زبون درازش گفت : خانم کوچولو چه طور جرئت کردی که بیایی ؟

-من به این پادزهرت نیاز دارم اگه ندی به ضور میگیرم

-باشه بهت میدم ولی مقدار کمی استفاده کن باقیش رو میاری؟ اگه نیاری پیدات میکنم  و میکشمت

-نه میارم مطمئن باش

-باشه برو من منتظر میمونم باقیش رو بیاری با تنگم هااااا

قول دادم که میارم براش اون گفت اگه نیاری میام سراغت! بدو بدو رفتم سراغ یارم حالش بدتر شده بود تنگ رو باز کردم و ریختم رو بازوش زخمش مرحم شد اما هنوز به هوش نیومده بود فقط تو دلم خدا رو صدا میزدم وای بالاخره چشماش باز شد دلم به قدری آروم شد که همه خستگی ام یادم رفت یارم بی حال بود اما برگشته بود کمی صبر کردم که حالش سر جاش بیاد وقتی کمی حواسش سر جاش اومد گفت : مگه نگفتم که نمیخواد بری پادزهر پیدا کنی؟ چرا رفتی پیش اون خبیس اون خطر ناک بود اصلا خوشحال نشدم که پیش اون رفتی

دیگه حرفی نزدم خیلی جا خوردم تا به حال ندیده بودم اینقدر عصبانی باشه حرفی نزدم  و لی گفتم باید تنگ رو بهش پس بدم  ! اما اون نداد و گفت خیلی ها به این پادزهر احتیاج دارن من باید برم افرادم منتظر من هستند لطفا برو خونه نزار نگران تو هم باشم برو

-باشه خدا به همرات مراقب خودت

رفتم خونه اینقدر هجوم افکار تو سرم میپیچید که داشتم دیونه میشدم

چند روزی از این قضیه گذشته بود شب بود بیرون طوفان بود گردو غبار همه شهر رو گرفته بود همه مردم  ناراحت بودند کثیفی هوا همه رو عصبانی کرده بود به پدر و مادرم شب بخیر گفتم رفتم اتاقم در رو بستم قبل از اینکه فرصت کنم چراغ رو روشن کنم چیزی دورم حلقه زد زد میخواستم داد بزنم و کمک بخوانم اما راه نفسم رو بسته بود فقط دوتا چشماش تو شب برق میزد همون موجود چندش آور بود رو به روی صورتم اومد وگفت پادزهرم کو؟ مگه نگفتم بقیه اش رو بیار  بگو کجاست ؟

میدونستم اگه بگم کجاست میره سراغ یارم اما نه اون باید در امنیت باشه!  سرش رو چرخوند و به اتاقم نگاه کرد و گفت بوی اتاقت برای من آشناست صبر کن بینم این عطر برای من آشناست آهان  تو باید دوست اون باشی اه باید زودتر میفهمیدم که تو از طرف کی هستی ؟ پس اون مرد هنوز زنده است ؟ میدونی شکنجه تو بهترین انتقامی که میتونم از اون یارت بگیرم

منو به داخل همون کوه برد دست و پامو بسته بود تو زندانی بودم که همه جاش از سنگ بود تاریک بود اما از یه جایی کمی نور میومد که اون سوراخ داخل سقف بود نمیدونم  چرا تو ذهنم هیچی بود فقط تو دلم کینه بود کینه همین ! چون اونو نجات داده بودم خودمو به خطر انداخته بودم و همه چیزاشو به جون خریدم من به یارم گفتم که باید بقیه اش رو پس بدم چرا بهم گوش نکرد اه دیگه دوسش ندارم الان اون ازم خبر نداره که من تو چه وضعیتی گرفتارم!

دوره برم رو نگاه انداختم خیلی مثل من اونجا به زنجیر کشیده شده بودن ولی فقط اسکلت اونجا بود زمین زیرم فقط لجن و گل بود! نمیدونستم عاقبت من چی میشه شاید اینقدر از گرسنگی و تشنگی بمونم تا بمیرم  فقط به اطرافم نگاه میکردم شاید راه فراری اما با این دست و پای بسته  چه جوری در برم؟ ساعتی گذشت  شب شده بود حتی صدای زندان بان هم نمیدومد که دلم خوش باشه یکی اون بیرون هست! به اون سوراخ نگاه کردم که تو سقف بود آسمون رومیتونستم ببینم پر ستاره بود خدارو شکر کردم که میتونستم آسمون رو ببینم دلم رو آروم میکرد انگار به من میگفت خدایی اون بالا هست که مراقبمه! اما پس من اینجا چیکار میکردم ؟ خدا کجا بود؟ دیگه دلم یارم رو میخواست اون منو فراموش کرده بود احساس میکردم که به من خیانت کرده و رفته! دیگه حتی دلم هم واسش تنگ نبود فقط عصبانیت تو وجودم موج میزد همین و بس! دیگه تو دلم نور امیدی نبود نمیدونم چرا معده درد بدی گرفتم نمیدونستم  شاید زخم معده داشتم ولی تو بدنم انگار یه چیزی میجوشید داشتم از تو میسوختم آه حالت تهوع داشتم  هر چی داشتم بالا آوردم از کثیفی خودم حالم بهم میخورد اه لعنت به این دنیای کثیف! حالم بدتر شد داشتم خون بالا میآوردم هر چی فکر میکردم اون مار هم نیشم نزده بود اما این چه وضعی بود! فقط داشتم سرفه میکردم تمام دل و رودم به هم پیچیده بود فقط هر لحظه داشتم از کینه و عصبانیت و دلهره و التهاب و حسرت  میسوختم . بالاخره در فولادی باز شد تو تاریکی فقط دیدم که انسان هستش گرچه دلم آروم نگرفت ولی کمی یه نفس راحت کشیدم اومد جلو و گفت: نترس من با سپاهم حمله کردم و همه اون ها رو کشتم اومدم که کمک کنم.

 اومد و دست و پامو باز کرد باورش نشد گفت : نیلوفر تویی؟ از صداش شناختم یارم بود ولی دیگه صداش برام قشنگ نبود   نگاهش نکردم اون داد و گفت خدای من تو آخه این جا چیکار میکنی؟ مگه نگفتم که برگردی؟

با عصبانیت داد زدم : من برگشتم اما اون اومد سراغم و گفت که بقیه پادزهرش رو میخواست! همون که تو بردی حالا فهمیدی؟

-خیلی ها داشتم میرمردن من باید میبردم پادزهرو درکم کن بیا باید ببرمت بیرون 

بلندم کرد اما من دستش رو پس زدم خودم رفتم بیرون قدم هام کند بود دستهامو دوباره گرفت و گفت بیا من میبرمت بیرون !

تمام پهلوم گرفته بود از کوه خارج شیدم بون اینکه حتی بهش نگاه کنم پامو رو زمین گذاشتم اما از درد افتاد و فقط به خودم میپیچیدم نور ماه افتاده رو زمین و همه جا رو روشن کرده بود با ترس کنارم نشست و بهم نگاه کرد و گفت تو ون بالا آوردی ؟

باآستینم دور دهنم رو پاک کردم  و گفتم مهم نیست!  اون تنگ رو آورد بیرون و میتونستم ببینم که کمی توش مونده دستش رو پس زدم و گفتم منو نیش نزده! خیلی شلوغ بود تمام سپاهش اونجا بود همه مشغول کاری بودن یکی مجروهارو درمان میکرد یکی آمار میگرفت که کی مونده کی نمونده  یکی داشت ....دوباره تیر کشید معده ام از درد به خودم پیچیدم فقط داشتم یه زمین چنگ میزدم  یارم به دنبال طبیب رفت بایکی برگشت خیلی سراسیمه بود اون یکی رو نمیشناختم اما میگفت : به من بگو چی شده؟ این مار صفتان نیشت زدند؟ کتکت زدند ؟هر چی شده به من بگو تا من بفهمم باید چیکار کنم؟

-هیچی هیچکدوم!

یارم به طبیب گفت: آخه با این درد از کجا بدونه تو با دانشت بهش پی ببر میبینی که حالش خوب نیست

یارم صورتش رو به من نزدیک کرد و گفت: احساس میکنم میدونم چته ولی جرئت نمیکنم به زبون بیارم نه نیلوفر نمیخوام باور کنم که تو هم به این بیماری مهلک و کشنده و زهری مبتلا شدی!

طبیب-کدوم بیماری؟ شما فهمیدی؟

دیگه نتونستم طاقت بیارم از درد جیغ کشیدم اصلا دوست نداشتم که بشنوم واقعیت چیه؟

هر لحظه آرزوی مرگ میکردم ون مار راست میگفت : که من کاری میکنم که هر لحظه آرزوی مرگ کنی!

یارم منو بقل کرد و گفت : میدونم چت شده ولی فقط خودت میتونی که خودت رو درمان کنی

-من نمیتونم خسته ام درد تمام وجودم رو گرفته!

-میدونم ولی کمی به من گوش بده حقیقت اینکه قلب تو دچار  بیماری مهلک (کینه – بخل- حسد-التهاب-ترس-و نفرت) شدی تو خودت خوب میدونی که این بیماری روح ! کشنده است من ازت خواهش میکنم  که هر چی تو دلت هست بریز بیرون از کی نفرت پیدا کردی تو که همیشه مهربون بودی این چه وضعی که بهش دچار شدی ؟ نیلوفرم من نمیدونم چی شده ولی هر کی هست اونو ببخش از دلت بیرون کن رهاش کن هر چی هست هر کی هست ببخشش !

-نمیتونم ازش دلگیرم

-به من بگو کیه ؟

-خود تو هستی!

-من ؟اخه چرا؟

گریم گرفت و دیگه هیچ حرفی نزدمو فقط داشتم همش فکر میکردم که هر چی پیش اومده تقصیر اونه با گریه گفتم تو منو تنها گذاشتی رو رفتی این رسم وفا داری بود معرفتت همین بود؟

-میدونم کم گذاشتم واست ولی تو که ششاهدی میبینی ما با اینا درگیر بودیم اگه من خوب ها رو جمع نمیکردم کی میخواست این بدها رو جمع کنه دوست داشتی شر تمام دنیارو بگیره ؟ میدونم کنارت نبودم ولی تو منو ببخش!

میدونستم حق با اونه ولی من هم پر از گلایه بودم ولی باید تصمیم میگرفتم : اول خودم رو بخشیدم بعد اونو بخشیدم بعد همه رو بخشیدم دلم رو از کینه و نفرت پاک کردم وبا عشق دوباره پر کردم  وقتی سعی کردم که دوباره روحم رو تازه کنم که پر از حس خدا باشه خوب شدم خیلی خوب .

عزیزانم داستان استعاره از قلب ما بود که داره پر از کینه و نفرت میشه که مثل زهری میمونه که داره فقط خودمونو میسوزونه بیایید همدیگه رو ببخشیم شاید طرف مقابل شما ارزش بخشش نداشته باشه اما به خاطر خدا ببخشید و اینکه حداقل خودتون لایق آرامش هستید.

دوستتان دارم بسیارو بسیار .

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





درباره وبلاگ

سلام دل یارم میخواهد تا همه به هم بگویند دوستت دارم محبت ها کم رنگ شده آی آدما ها به خو دبیایید ما یک واحدیم مال یک خداییم بیایید به هم بگویییم دوستت داریم
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان امام مهدی (عج) و آدرس asrekhorshid.Loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان