امام مهدی (عج)
او نگران ما بود و خدا را از خود خدا برای ماگدایی میکرد
شنبه 19 فروردين 1391برچسب:, :: 18:11 :: نويسنده : نیلوفر
دوستانم سر جاشون خشکشون زده میخواستن با حرف اون رو آروم کنن که منو ول کنه ولی فایده ای نداشت کم کم عقب رفت و گفت اگه جلو بیایید میکشمش! همه ترسیده بودن نمیدونم اون همه چی رو حساب کرده بود با اون جادوگری هاشون خودش رو از نظر اون ها پنهون کرد و من رو هم فرستاد سرزمین فراموش شدگان اه لعنت به این بخت بد همیشه بلا سر من میاد! چشمام رو باز کردم بیابون خدا بود که تمومی نداشت تا چشم کار میکرد فقط تل های شنی بود گرما کلافه ام کرده بود هیچ کس نبود و نه هیچ موجودی ! میترسم که بگم اما انگار خدا هم تو ان فضای اختناق کم رنگ شده بود ترسیده بودم با خودم گفتم حتی اگه اینجا بیابونای آفرقا هم باشه باید به یه جایی ختم بشه راه افتادم تمومی نداشت ولی نمیخواستم اونجا بمونم هنوز چندتا 3واحدی تخصصی مونده بود پاس نکرده بودم ولی شهریه شو ریخته بودم و کلی آروز داشتم ! بالاخره رسیدم به مرزش ولی ای کاش اینجا حداقل آفریقا بود اینجا یه دنیای دیگه بود مثل برزخی بود که همش گفته میشد ولی برزخ هم نبود یه جای دیگه بود من رسیدم به آخر اون سرزمین ولی رو به روم فضای لایتناهی سیاه رنگی بود میتونستم سیاره ها رو از نزدیک ببینم نمیتونست واقعیت داشته باشه این سهم من نبود ! نشستم زمین سرم رو بین دو دستام گرفتم و فقط گریه کردم این قدر خدا رو صدا زدم که گلوم خفه خون گرفت همیشه میگفتن که رهایی یه قدم اونور شجاعته ولی چیکار باید میکردم یه سنگ کنارم بود برش داشتم و پرت کردم تا یه جایی دیدم که داره اوج میگیره ولی دیگه ندیدمش ! میدونستم که اونجا کسی به دادم نمیرسه دیگه دل به دریا زدم بلند شدم کمی عقب رفتم بعد با سرعت دویدم من باید از اونجا میرفتم پر از انگیزه بودم گور بابای ترس! باید رو ترسم پا میزاشتم اوج گرفتم و محکم به همون فضای سیاه پریدم کمی جلو رفتم ولی بعد اینگار معلق بودم سعی کردم شنا کنم تا جایی جلو رفتم ولی سیاهی تمومی نداشت پس خدا کجا بود مگه نمیگفتن اون تو آسمونا خونه داره حالا که من اومدم پس اون کجاست صداش زدم دوباره و دوباره انگار که جوابم رو داد بدون اینکه بخوام وارد یه تونل شدم وای چه لحظه قشنگی بود وزنی نبود مثل خلسه بود تونل تموم شد یه ققنوس اونجا بود با حرکاتش ازم خواست که روش سوار شم خیلی مهربون بود اون منو آورد خونه ولی یه چیزی رو در گوشم گفت گفت: خیلی ها تو اون سرزمین از بین رفتن و از یاد هم رفتن ولی بدون و به همه بگو که نجات پیدا کردن همیشه یه قدم اونور شجاعته پس نترس و نلرز با وجود اینکه میدونی خدا همیشه همه جا هست برو و موفق شو هر چند فکرت عقایدت باور کردنی نباشه ولی قدم اول رو بردار تو قدم اول ترس تو وجودت خونه داره ولی اگه به وجود خدا در همه جا ایمان داری قدم اول رو بردار و بدون خدا با کسایی که تو کارشون و برای درست بودن حتی منتظر خدا هم نمیمونن بلکه عمل میکنن پس خوب شد که ترست رو گذاشتی کنار و خدا رو صدا کردی و لاغیر. دوستتان دارم بسیار وبسیار
نظرات شما عزیزان:
آخرین مطالب پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|