امام مهدی (عج)
او نگران ما بود و خدا را از خود خدا برای ماگدایی میکرد
به نام خداوند بخشاینده و مهربان در جاده بی انتهایی دنبال خوشبختی گام بر میداشتم دنبال رهایی بودم من هیچ کس را نداشتم فقط دنبال خوشبختی بودم بعد از کلی طی کردن مسیر به دشت بزرگی رسیدم دیدم دو سپاه خیلی بزرگ در حال آماده باش جنگ با هم هستند هر دو سپاه بسیار بزرگ بودندنظاره گر بودم در دل گفتم : اگر با هم بجنگند وای چه قدر کشته خواهند داشت و چه خانواده ها بی سرپرست و چه هزینه هایی ای کاش منصرف میشدند ! به کنار سپاه اول رفتم وگفتم : توروخدا کوتاه بیایید جنگ نکنید دیدم پر از حسادت و رشک و ریا هستند حرف من ارزش نداشت برای آنها ! به پیش سپاه دوم رفتم و گفتم :توروخداجنگ نکنید کوتاه بیایید! دیدم پر از خودخواهی و غرور و منیت هستند و حرف مرا نمی فهمیدند به ناچار راهم را گرفتم و رفتم نشستم گوشه ای و گریستم و به خدا گفتم : چرا کمکشان نمیکنی به دادشان برس آنها نمیفهمند چه میکنند جنگ خوب نیست! تورو به خداییت قسم این جنگ را تمام کن فرصت دوباره بهتر زیستن را به این ها بده ! دلم گرفته بود من دنبال خوشبختی بودم اما دیدم دیگران به دنبال انهدام یکدیگرند دیگر خوشبختی معنا نداشت شادی زمانی معنا میدهد که همه شاد باشند زیر سایه نگاه رضایت مندانه خدا! ولی خبری نبود برهوت بود سرم را به روی تخته سنگ گذاشتم و خوابیدم ! با صدای مهیبی از خواب پریدم! رعد برق های بزرگی در آسمان خودنمایی میکردند ابر های سیاه به بالای سرم سنگینی میکرد باران شروع به بارید گرفت اما همه چیز وحشتناک بود باران نبود انگار بلا بود !!!!!!! از ترس به بالای کوهی رفتم تادر میان سنگ ها پناه بگیرم خوشبختانه غار خیلی کوچکی بود که توانستم پناه بگیرم اما میتوانستم آن دو سپاه را ببینم همه ی آنها غافلگیر شده بودند و مجبور به عقب نشینی شدند و فکر میکنم جنگیدنشان به تاخیر افتاده بود به چادر هایشان برگشتند و صبر کردند اما باران چند روز بارید و هیچ کس از جایش تکان نخورد و من هم در آن غار زندانی شده بودم! و نظاره گر آن دو سپاه ! شب شده بود از گرسنگی از حال رفتم ولی صدای های اطرافم را میشنیدم همه آنها تمام افراد دو سپاه شروع کردند ملتمسانه خدا را صدا کردن! تا صبح صدای التماس آنها را میشنیدم ولی صبح دیگر هیچ صدایی نبود یه سکوت مطلق همه جارا گرفته بود با بی حالی سرم را بیرون بردم دیدم نردبانی از آسمان به زمین آمده است ! بعد نوری آمدو با صدای دلنشینی گفت : اگر میخواهید به آرامش برسید بیایید بالا اما به یکدیگر امان دهید تا تک تک بالا بیایید ! به یکباره همه آن ها هجوم آوردند تا زودتر بالا بروند اما به یکدیگر امان ندادند شمشیر هایشان را کشیدند و یکدیگر را میزدند تا خود بالا بروند نردبان سرجایش بود اما پایین آن همه در حال کشتن هم! و کلی زمان گذشت اما حتی یک نفر هم نتوانست بالا برود بالاخره بعد ساعت ها همه یکدیگر را کشتند و فرماند ها نیز همدیگر را هیچ کس زنده نماند و از نردبان هم کسی بالا نرفت ! از کوه پایین آمدم و تلو تلو کنان به سمت نربان رفتم پله اول را رفتم ولی بدنم دیگر یاری نمیکرد نور دوباره به پایین آمد و گفت : دستت را بده تو را میبرم ! دستم را گرفت و مرا با خود برد به یه سرزمینی که تا به حال ندیده بودم کمی بعد از اینکه حالم سرجایش آمد از مردم آنجا پرسیدم آخر چرا از آنهمه آدم حتی یک نفر هم بالا نیامد ! شاید اگر خدا لطفی میکرد آنها را هدایت میکرد همه آنها الان در آرامش بودند نه غرق خون ! مرد بلند قامت آمد و گفت: خدا برای آنها نردبان فرستادو ندا داد که بایید ولی خودت دیدی که آنها به هم رحم نکردند اگر کمی به هم فرصت میدادند و کمی دیگران را مهم میدانستند و کمی ایثار الان همه آنها در بهترین نعمت ها بودند خدا به آنها فرصت داد ولی آنها خود رمز فوقیتشان را ندیدند ! به او گفتم : من به دنبال خوشبختی آمدم به آن سرزمین ! گفت: حال پیدایش کردی ؟ گفتم: وقتی در غار گیر افتاده بودم در دل گفتم خدایا قدرت را نمیخواهم اگر عاقبش این سپاه است نمیخواهم ولی دیگر اطمینان دارم که خوشبختی من در کنار با تو بودن معنا میدهد کنارم باش من تو را میخواهم گفت: در این دنیا رمزی وجود دارد اگر با اخلاص خدا را انتخاب کنی خدا هم هزاران برابر انتخاب تو ! برای تو بهترین ها را انتخاب میکند و تو را برای خودش! نظرات شما عزیزان:
آخرین مطالب پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|