امام مهدی (عج)
او نگران ما بود و خدا را از خود خدا برای ماگدایی میکرد

به نام خداوند بخشنده ومهربان

در کلبه فقیرانه ای کودکی به دنیا آمد, بعد از گذشت یک سال پدر ومادرش در کمال تعجب دیدند که او میتواند پرواز کند کمی ترسیدند اما دوستش داشتند او تنها فرزندشان بود کم کم مردم دهکده فهمیدند و آنهارا از انجا بیرون انداختند چون فکر میکردند انها جادوگر یا ساحره هستند اما جادویی در کار نبود این یه موهبت خدادادی بود سال ها گذشت و آنها به تنهایی در جنگل زندگی میکردند پدر و مادر آن پسر که پرواز میکرد بر حسب کهولت سن در گذشتند و او تنهای تنها بود برنامه اش این بود که به آبشار میرفت تا حمام کند دنبال شکار برود هیزم جمع کند و....

یک روز که در بالای آبشار مشغول شستن خودش بود با صدایی ترسید و سریع از آب بیرون رفت و به پشت بوته ها خودش را پنهان کرد دید که شاهزاده به همراه خدم و حشم به بالای آبشار آمده اند دختر زیبایی بود دامن پرچینش را کمی بالاتر گرفت و کمی پاهایش را در آب گذاشت خدمتکاران میگفتند : سرورم بیرون بیایید خطر ناک است

اما شاهزاده لجباز بود و دوست داشت همه چیز را تجربه کند روی تخته سنگی رفت و از بالا همه چیز را تماشا کرد اما به ناگهان تخته سنگ از جایش تکان خورد و از بالا به پایین آبشار سقوط کرد و دخترک نیز به همراه سنگ

خدتمکاران جیغ کشیدند اما جرئت نکردند جلو بروند پسرک که پشت بوته ها ناظر بود سریع بدون اینکه فکر کند پرواز کرد و دخترک را بین زمین و هوا گرفت با او چشم در چشم شد! پسرک اورا پایین برد

پادشاه که در پایین رودخانه با سربازانش بود و شاهد ماجرا بود از ترس زبانش بند آمده بود

پسرک شاهزاده را روی زمین گذاشت و به سرعت پرواز کرد و از آنجا دور شد

پادشاه دستور داد تا اورا بیابند ! بعد از چند روز سربازان او را پیدا کردند و به قصر بردند به دستور پادشاه با او به احترام برخورد کردند ! موقع غذا بود اورا برسر میز نشاندند و جلوی او غذاهای پر رنگ و لعاب گذاشتند پادشاه به او امر کرد که بخورد اما پسرک با دیدن غذاها به یاد دست پخت مادر خدابیامرزش افتاد و بعد های های گریست به قدری سوز ناک گریه کرد که همه منقلب شدند پادشاه دست او را گرفت و به ایوان برد و حالش را جویا شد وعلت را پرسید پسرک با بغض همه چیز را تعریف کرد پادشاه از او خواست که به کنار او بماند اما پسرک اشکانش را پاک کرد و گفت:

اگر تو مرا میخواهی به خاطر قدرت پرواز کردنم هست من به خودی خود برای تو اهمیتی ندارم و یا حتی تو اگر قدرت وثروت نداشتی کسی تو را دوست نداشت و مردم به تو احترام نمیزاشتند و ازت نمیترسیدند کسی خود تو را دوست ندارد آه من از این همه بی مهری خسته ام 

پسرک از ایوان پرواز کرد و رفت و پادشاه منقلب شده بود واقعا کسی خود اورا دوست نداشت همه به خاطر صفاتی  یا مقامی یا ثروتی و یا زیبایی و ...یکدیگر را دوست داشتند پادشاه افسرده به اتاق خوابش رفت و تا چندین روز افسرده بود دختر یکی یه دانه اش که نگران پدر بود به کنار آبشار رفت تا پسرک را پیدا کند چندروز مدام رفت تا بالاخره اورا یافت و به او گفت : به پدرم چه گفته ای که روی خندان اورا از من دریغ کرده ای !

پسرک همه چیز را گفت و دخترک که ماجرا را فهمید در جواب گفت : خب دوست نداشته باشند مهم نیست ! مهم این است که پروردگار مارا بدون بهانه و همین جور که هستیم دوستمان دارد

دخترک مدام با پدرش حرف میزد و خدا را به او یادآوری میرکرد و همین طور به ملاقات پسر میرفت تا خدا را نیز به او یادآوری کند

شبی پسرک به کنار روخانه رفت و پادشاه به ایوان هردو به آسمان نگاه کردندو گفتند خدایا تو مارا دوست داری اگر داری بگو سخت به تو محتاجم آه خدایا دلم گرفته است آیا مارا دوست داری

جلوی پسرک پروانه ای پرواز کرد و در قصر کودکی به دنیا آمد ونسیمی به صورت هردوشان خورد اما هیچ کدام نفهمیدند و با گریه به رخت خواب رفتند و خیال کردند خدا دوستشان ندارد در خواب هردوشان فرشته ای آمد و گفت خدا در همه جاست اورا نمیتوانی تنها در جایی بیابی او در یک دانه برف در معصومیت یک کودک, نسیم دل انگیز بهاری, در آسمانها در همه جا  هست و شمارا بدون بهانه دوست دارد.

وقتی از خواب بیدار شدند نور خورشید سلام خدا به آنها  بود و برگ برگ درختان یادآور خدا بود

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

درباره وبلاگ

سلام دل یارم میخواهد تا همه به هم بگویند دوستت دارم محبت ها کم رنگ شده آی آدما ها به خو دبیایید ما یک واحدیم مال یک خداییم بیایید به هم بگویییم دوستت داریم
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان امام مهدی (عج) و آدرس asrekhorshid.Loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان